بنام خداي بخشاينده مهربان
ارجمندترين كتاب نظم فارسي شاهنامه فر دوسي است و زيباترين كتاب نثر ، گلستان سعدي و اين هر دو كتاب به سبب همين كه پسنديده خاص و عام شده در دست و پاي مردم افتاده و گرفتار دستبرد نويسندگان و خوانندگان گرديده چنانكه من چندين سال به اندازه اي كه توانستم جست و جو كردم و سر انجام نا اميد شدم از اينكه از اين دو كتاب نسخه اي بيابم كه بتوان گفت مطابق آن است كه از دست مصنف بر آمده است .
گلستان كه اينك منظور نظر ماست ، چنين مي نمايد كه از اوايل امر و شايد از روزگار خود شيخ سعدي در استنساخ دچار تحريف و تصرف شده و ديرگاهي است كه ادبا به اين معني برخورده اند جز اينكه تا اين اواخر ذهنها همواره متوجه بود به اينكه در استنساخ سهو و غلط رفته است وليكن تامل در نسخه هاي فراوان قديم و جديد معلوم مي دارد كه بسياري از تحريفها عمدي بوده و هر كس گلستان را نوشته يا نويسانده است آن را موافق ذوق و سليقه خويش ساخته است چنانكه شايد دو نسخه خطي از اين كتاب يافت نشود كه تماماً با يكديگر مطابق باشند .
اينجانب از اول عمر مي ديدم و مي شنيدم كه مغلوط بودن گلستان مورد توجه اهل فضل و ادب گرديده و تصحيح اين كتاب گرابها از اموري است كه آرزوي آن را در دل مي پرورانند وليكن غالباً از اين نكته غافل بودند كه اين كار به حدس و قياس و به قوت فضل و سواد و ذوق و سليقه ميسر نيست و چاره منحصر آن است كه نسخه هاي قديمي كه نزديك به زمان شيخ بزرگوار نوشته شده و كمتر گرفتار دستبرد و تصرف نويسندگان گرديده باشد به دست آيد و ماخذ قرار داده شود .
نخستين و شايد تنها قدم صحيحي كه تا كنون در اين راه برداشته شده آن است كه استاد گرامي آقاي عبدالعظيم قريب گركاني برداشته اند كه گلستاني به خط بسيار خوش – كه ممكن است به قلم ميرعماد معروف باشد – به دست آورده اند و نويسنده آن در سال 1021 در پايان كتاب اظهار كرده است كه از روي نسخه اي كه در سال 662 به دست مصنف نوشته شده استنساخ نموده است و آقاي قريب از روي آن نسخه به طبع گلستان اقدام كردهو مقدمه اي محققانه در ترجمه حال شيخ سعدي و مقام بلند او در سخن سرايي و چگونگي احوال گلستان مشتمل بر تحقيقات بسيار سودمند و نيز توضيحاتي در آخر كتاب بر آن افزوده اند و شك نيست كه اين گلستان صحيح ترين نسخه اي است كه تا كنون به چاپ رسيده و با آن مقدمه نفيس و توضيحات هميشه بايد مورد استفاده دانش طلبان باشد .
وليكن پس از تامل در آن ، و مطابقه با بعضي نسخه هاي كهنه ديگر چنين به ظنر مي رسد كه آن نيز كاملاً مطابق با نسخه اصل گلستان نيست و نوسنده يا خود باز تصرف در عبارات شيخ را روا دانسته يا نسخه اي كه از آن رو نقل كرده بلاواسطه منقول از خط شيخ نبوده و در نسخه هاي واسطه تصرفات به عمل آمده و بنابراين هنوز به يافتن نسخه صحيح گلستان بايد چشم داشت .
در مسافرتهايي كه من به اروپا نمودم به راهنمايي دوست ديرينه گرامي دانشمند ود آقاي محمدقزويني كه مقامات علمي ايشان بر همه اهل فضل معلوم است و محتاج به شرح و بيان نيست آگاه شدم كه در كتابخانه ملي پاريس نسخه اي از كليات سعدي موجود است كه در سال 768 نوشته شده و بالنسبه صحيح است .
اين اكتشاف مشوق من شد كه در امر گلستان به تحقيق پردازم آقاي قزويني لطف فرموده از آن گلستان براي من عكس برداشتند . در تهران هم دوستان دانش پرور در اين باب ياري كردند و وزارت معارف نيز مساعدت و همراهي فرمود و چندين نسخه كهنه گلستان به دست آمد كه البته نسبت به گلستان هاي چاپي و نسخه هايي كه در اين سيصد چهارصد سال گذشته نوشته شده صحيحتر بود اما هيچيك مقصود را كاملاًحاصل نمي نمود.
عاقبلت در اصفهان يك نسخه يافت شد كه به ذوق خود اينجانب و به تصديق بسياري از اهل بصيرت مي توان آن را صحيح ترين نسخه اي كه تا كنون به نظر آمده دانست . هزار افسوس كه يك نقص و يك عيب بزرگ دارد : نقص آن اينكه در چند جا چند صفحه از زآن افتاده و به اين واسطه قريب يك خمس از تمام گلستان را فاقد است . عيب آن اينكه دارندگان اين كتاب هم مانند بسياري از كتاب مرض دخل و تصرف داشته و در بسياري از مواضع كلمات و عبارات را تراشيده و به سليقه خود درست كرده اند يا جمله هايي بر آن در متن يا حاشيه افزوده اند و نيز اين نسخه از غلط كتابتي هم خالي نيست يعني اغلاطي دارد كه نويسنده سهواً خطا كرده است .
از اين دو سه فقره عيب و نقص كه بگذريم اين كتاب بهترين نسخه هاي گلستان به نظر مي رسد و گذشته از اغلاط كتابتي و مواضعي كه در آن قلم برده شده است – و تشخيص بعضي از آنها به آساني و بعضي به دشواري ممكن است – شايد بتوان گفت كه تقريباًمطابق است با آنچه از قلم شيخ سعدي بيرون آمده است .
پس چنين به نظر رسيد كه اكنون مي توان نسخه اي از گلستان تهيه كرد به نسبتاً صحيح و به قلم شيخ اجل نزد يك باشد و جناب آقاي علي اصغر حكمت وزير معارف و اوقاف و صنايع مستظرفه كه براي نشر و ترقي علم و ادب سري پرشور دارند واز هيچ اقدام و اهتمامي در اين راه فروگذار نمي كنند ،محرك اينجانب در اين امر شده اسبابي كه براي حصول مقصود لازم بود فراهم نمودند يعني هر نسخه از گلستان كه هر جا نشان داده شده به هر وسيله بود عين يا عكس آن را به دست آوردند و به اختيار اينجانب گذاشتند علاوه بر اين آقاي حبيب يغمايي از اعضاي با فضل وزارت معارف را كه داراي ذوق سليم و طبع شاعري و عشسق مفرط به كارهاي ادبي مي باشند به دستياري اينجانب گماشتند و ايشان استنساخ و عمليات مربوط به چاپ و تصحيح و كليه زحمات را بر عهده گرفته در امور مادي و معنوي اين كار با اينجانب مساعدتي به سزا نمودند و از هيچ نوع همكاري دريغ نداشتند از اين رو من نظر به عشقي كه به كتاب گلستان داشتم و اسبابي كه فراهم ديدم به اين كار دست بردم و براي اينكه درست معلوم شود كه در تهيه اين نسخه چه روش اختيار شده است توضيحات ذيل را مي نگارم :
نسخه اصفهان كه وصف آن كرده آمد اصل و متن قرار داده شد و كاملاً از آن تبعيت نموديم مگر در ماوضعي كه غلط بودن آن را يقين كرديم و در اين موارد تجاوز از آن را جايز بلكه واجب شمرديم و آنچه از روي نسخه هاي معتبر ديگر يافتيم به جاي آن گذاشتيم و اين مواضع هم دو قسم بود :
يكي آنكه غلط بودنش بر حسب املا يا غيب و نقص كلمه و عبارت آشكار بود مانند «حاظر» به جاي «حاضر» و «عمر» به جاي «عمرو» و «مشاور اليه» به جاي «مشاراليه» و «جهلت» به جاي «جاهت» و «مخالفت» به جاي «مخافت» و امثال آن .
ديگر واضعي كه غلط بودن آنها اين اندازه آشكار نيست وليكن بر حسب سياق عبارت و ذوق و ملاحظه وزن شعر – مخصوصاً با اتفاق يا اكثريت نسخه هاي كهنه معتبر ديگر – توانستيم مطمئن شويم كه در آن نسخه غلط واقع شده است . مانند اينكه به جاي «اركان دولت پسنديدند» نوشته شده است «اركان دولت پسنديد» و به جاي «شكر نعمت بگفتم و زمين خدمت ببوسيدم» نوشته شده است «شرك خدمت بگفتمي و زمين خدمت ببوسيدم» و به جاي «از نيك و بد انديشه و از كس غم نيست» نوشته شده است «از نيك و بد و انديشه و از كس غم نيست» و از اين قبيل .
معهذا در اين قسمت باز از تجاوز از متن تا مي توانستيم خود داري كرديم و ذوق و سليقه خود را حاكم قرار نداديم مگر در مواردي كه به نظر ما آشكار و حتم بود كه نسخه اصل غلط است . با وجود اين به احتياط اينكه مبادا فهم و ذوق ما به خطا رفته باشد و براي اينكه خوانندگان از تمام آن متن كاملاً آگاه باشند و بتوانند حكومت كنند هر جا كه از آن تجاوز كرده ايم در حاشيه نسخه اصل را به دست داده ايم و آنجا كه در حاشيه حرف «ص» گذاشته شده ،علامت آن است كه در نسخه اصل چنان بوده و ما در آن تصرف كرده ايم .
از اين موارد گذشته تخلف از نسخه اي كه آن را اصل قرار داده ايم جايز نشمرديم ؛ هر چند گاهي نسخه هاي ديگر مي ديديم كه به نظر بهتر مي آمد و با آنكه بعضي از دوستان از اين جهت تاسف مي خوردند بلكه سرزنش مي كردند از شيوه خود دست بر نداشتيم زيرا بناي ما بر اين نبود كه گلستان را مطابق ذوق و سليقه خود ترتيب دهيم و هيچ نسخه ديگر را هم نيافتيم كه بيش از نسخه اصفهان لايق اعتماد و اتكا باشد تا به تعبد از آن متابعت كنيم فقط براي اينكه خاطر خوانندگان را اختلاف نسخه ها مستحضر باشد و بتوانند حكومت كنند ، هر جا نسخه اي به نظر ما بر نسخه اصل مرجع يا لااقل با آن مساوي بود – خاصه موارد يكه اكثر نسخه هاي معتبر بر آن منوال ديده مي شد – در حاشيه نسخه بدل قرار داديم و از توسعه اين نسخه بدلها هم پرهيز كرديم زيرا اختلاف نسخ به اندازه اي فراوان است كه تعرض همه زيانش بيش از فايده ،و فرع زايد بر اصل مي نمود .
و اما ذدر قمستهايي كه نسخه اصفهان ناقص بود به نسخه هاي كهنه ديگر مراجعه كرديم و چون هيچيك را چنانكه اشاره شد قابل اعتماد تام نيافتيم و در موارد اختلاف و با متابعت از اتلاف يا اكثر نسخ اكتفا كرديم و ذوق و سليقه خود را كمتر حاكم ساختيم .
حاصل اينكه كتابي را كه به نظر خوانندگان مي رسد نسخه صحيح گلستان ،چنانكه از قلم شيخ سعدي به در آمده است معرفي نمي كنيم و اصلاً نمي دانيم به چنين آرزويي مي توان رسيد يا نه وليكن تصور مي كنيم نسبتاًبه آن آرزو نزديك شده ايم و شايد بتوان گفت آنچه از قلم شيخ در آمده از اين متن يا نسخ بدلهايي كه متعرض شده ايم ، بيرون نيست . معهذا همواره بايد امديوار بود كه نسخه هاي بهتر و صحيح تر به دست آيد و هر كس ما را به چنين چيزي رهبري كند كه از اين پس بتوانيم اين نسخه را بهبودي دهيم و تكميل كنيم مايه امتنان ، و به ادبيات فارسي خدمتي بسزا خواهد بود . چنانكه نسبت به همين متن و نسخه بدلهايي كه اختيار كرده ايم هر كس نظر انتقادي بكند اگر چه با تازيانه سرزنش همراه باشد با كمال امتنان نگريسته و با نهايت بيطرفي مورد استفاده قرار خواهيم داد و خوانندگان محترم را متوجه مي سازيم كه از اقدام به طبع اين گلستان ما نه استفاده مادي در نظر داشتيم و نه كسب شهرت و اعتبار ، و فقط از راه تعشق به گلستان و به آرزوي رسيدن به نسخه صحيح تري از آن ، تحمل اين زحمت را بر خود هموار كرديم و بيش از خود شيخ سعدي در تصنيف كتاب ، عمر گرانمايه بر آن خرج نموديم و اميدواريم كساني كه گلستان را قابل تعشق مي دانند و ميسرشان مي شود شخصاً يا به ياري خود ما از اصلاح و تكميل اين نسخه براي چاپهاي آينده دريغ ننمايند .
در صورت ظاهر اين كتاب هم تصرفي كرده ايم و آن اين است كه برحسب معمول اشاره به بيت و مصرع و قطعه و امثال آن نكرده ايم زيرا اولاً يقين نيست كه خود شيخ سعدي اين كار را كرده و احتمال قوي مي رود كه اين اشارات را بعدها استنساخ كنندگان افزوده باشند و فرضاً كه چنين نباشد اين اشارات زماني واجب بوده كه شعر و نثر را با هم يكسره مي نوشتند و مطالب را از هم جدا نمي ساختند .
ديگر اينكه در ديباچه عناوين مانند : «سبب تاليف كتاب» و «عذر تقصير خدمت» و «ذكر امير كبير» و امثال آن را ، و در باب هشتم عناوين «حكمت» و «پند» و «نصيحت» و مانند آ» را حذف كرديم زيرا از تامل و مطابقه نسخه ها بر ما يقين شد كه اين عناوين را شيخ سعدي ننوشته و اگر هم چيزي نوشته غير از اين بوده است چنانئكه درباره اتابك ابوبكر و پسر او كه هنگام تصنيف كتاب زنده بوده اند و سعدي گلستان را به نام ايشان موشح ساخته است «رحمه الله عليه» و مانند آن نوشته اند و در نسخه بسيار كهنه اي كه متاسفانه يك ورق بيشتر از آن باقي نمانده بود در جايي كه معمولاً «سبب تاليف كتاب» عنوان كرده اند چنين عناوين ديده شد : «پند از پشيماني خوردن از دنيا» و در هر حال چون اين عنوانها اهميت و فايده ندارد و يقيناً از قلم شيخ نيست حذف آنها را سزاوار تر دانستيم .
***
اينك چند كلمه هم از نسخه هاي مهم كه در دست داشته ايم و دوستاني كه در اين باب مساعدت كرده اند مي نگاريم :
نسخه اصفهان كه متن اين گلستان قرار داده شده متعلق بود به آقاي ابوالحسن بزرگزاد و ايشان بي مضايقه نسخه نفيس خود را مدتي مديد به ما تفويض كردند و توفيق يافتن ما در تنظيم اين كتاب به مساعدت ايشان آسان گرديد .
پس از نسخه آقاي بزرگزاد نسخه اي كه از همه صحيح تر به نظر مي آمد متعلق بود به آقاي مجدالدين نصيري كه به قاعده در مائه هشتم نوشته شده باشد . وليكن متاسفانه آن نسخه نيز مانند نسخه اصفهان هم ناقص بود هم دستخوش تصرف و تحريف شده و بسياري از كلمات و عبارات آن را تراشيده و عوض كرده اند .
پس از آن بهترين نسخه آن بود كه از روي نسخه كتابخانه ملي پاريس عكس برداشته شده و پيش از اين مذكور داشتيم .
آقاي صادق انصاري عضو وزارت معارف هم يك نسخه كليات خطي به اختيار ما گذاشتند كه در 794 نوشته شده و با اينكه ناقص و مغلوط بود از آن استفاده كرديم .
نسخه اي كه در كتابخانه سلطنتي به خط بسيار خوش و تذهيب عالي و جلد گرانبها موجود است و رقم ياقون مستعصمي دارد نيز مورد استفاده گرديده است و در چگونگي اين نسخه تحقيقاتي هست كه چون مفصل مي شود به موقع مناسب تري محول مي نماييم .
آقاي اسمعيل امير خيزي كه از عاشقان گلستانند و در مراجعه به نسخ قديم اهتمام بسيار ورزيده راهنمايي ها كرده و يك نسخه گلستان كه بالنسبه كهنه و صحيح بود نيز به اختيار ما گذاشتند .
در ضمن اينكه مشغول تهيه اين نسخه بوديم آگاهي حاصل شد كه دو نسخه از گلستان در لندن موجود است بسيار كهنه و ممكن است مورد استفاده باشد . براي اين كه عمل خود را تكميل كرده باشيم دستور عكس اندازي از آن دو نسخه هم داده شد و مقارن اتمام كتاب آن عكسها رسيد .
يكي از آن دو نسخه در سال 720 نوشته شده و متعلق به لرد گرينوي انگليسي بوده و جز متروكات او مي باشد. نسخه ديگر در سال 728 نوشته شده و متعلق به كتابخانه اداره هند است .
مشاهده اين هر دو نسخه عقيده اي را كه در صدر اين مقدمه اظهار داشته ايم كه گلستان از اوايل امر دستخوش تصرفات گرديده ، تاييد كرد زيرا هر چند اولي كمتر از سي سال و دومي كمتر از چهل سال پس از وفات شيخ سعدي نوشته شده آن هر دو گذشته از غلطها و سهوهاي كتابتي با آنكه فقط هشت سال از يكديگر فاصله دارند با هم و با نسخه هاي كهنه ديگر اختلافاتي دارند كه جز تحريف و تصرف عمدي محمل ديگر بر نمي دارد .
در هر حال نسخه لرد گلينوي از نسخ گلستان كه تاريخ كتابتش معلوم است كهنه ترين نسخه اي استكه تا كنون به نظر اينجانب رسيده و هر چند نه خالي از غلط كتابتي است و نه اطمينان مي توان داشت كه از تحريف و تصرف عمدي مبري بوده باشد از جهت نزديك بودن به قلم شيخ سعدي تقريباً در عرض نسخه آقاي بتزرگزاد است و بنابراين از اختلافاتي كه با اين نسخه دارد آنچه را قابل توجه دانستيم متعرض شديم .
نسخه كتابخانه هند با آنكه يكي از قديميترين نسخه هاست اين حيثيت را ندارد و از آن كمتر استفاده كرديم و چون اين هر دو نسخه موقعي به دست ما آمد كه چاپ كتاب نزديك به اتمام بود نسخه بدلهايي را كه از اين دو كتاب اختيار كرديم جداگانه به آخر كتاب ضميمه نموديم تا مورد استفاده عموم گردد و اگر اين كتاب به تجديد طبع رسيد آن اختلافات را هم در پاورقي به نسخه بدلهاي ديگر ملحق خواهيم ساخت .
از نسخه بدلهايي كه اختيار كرده ايم هر كدام در نسخه هاي متعدد يافت شده ذكر ماخذ آنها را لازم ندانستيم و در آنچه اختصاص به نسخه كتابخانه سلطنتي داشت علامت «س» گذاشتيم . و در آنها كه نسخه پاريس در آن منفرد بود علامت «پا» گذاشتيم و در نسخه هاي ديگر وجوهي كه اختصاصي و قابل تعرض باشد نيافتيم .
چون منظور ما از تنظيم اين نسخه فقط نزديك شدن به حقيقت گلستان بود و به صورت چندان توجه نداشتيم در رسم الخط اهتمامي نورزيديم و هر چه امروز معمول است بكار بديم و البته اهل فضل مي دانند كه در كتابهاي فارسي در مائه هفتم و هشتم ميان دال و ذال تفاوت مي گذاشتند و «پ» و «چ» را با «ب» و «ج» يكسان ، و «كه» و «چه» را «كي» و «چي» مي نوشتند و بعضي شيوه هاي ديگر از اين قبيل در تحرير داشتند كه به شرح آنها حاجت نيست . چيزي كه قابل ذكر مي دانيم اين است كه در نسخه اصفهان «توانگر» همه جا «تونگر» نوشته شده چنانكه نمي توان ساقط بودن الف را بر غفلت و غلط كتابتي حمل نمود .
ديگر اينكه كاتب در كلماتي مانند «هوي» و «مجري» مقيد به رسم الخط عربي نشده و «هوا» و «مجرا» نوشته است چون كتاب فارسي است اين روش را بي ضرر دانسته پيروي كرديم و چون اين نسخه متن كتاب ما قرار داده شده يك صفحه از آن را عكس انداخته عيناً به اين مقدمه ملحق ساختيم و تكميل آگاهي را مي گوييم كه آن نسخه به صورت بياض است .
به توضيح مشكلات و ايراد تحقيقات و تنظيم فهرست ها و مانند آ» نيز دست نبرديم چه ،منظور ما ، تنظيم متن گلستان بود و بس و آن كارها را كه البته مفيد و لازم است ديگران بهتر از ما كرده و خواهند كرد فقط از آقاي يغمايي خواهش كرديم تحمل زحمت نموده فهرستي از اسامي اعلام كه در گلستان مذكور است ترتيب دادند و آن را به آخر كتاب ملحق ساختيم .
در خاتمه براي اداي حق مي نگاريم كه سپاسگزاري ما در انجام اين امر كه شايد خدمتي به ادبيات ايران باشد اول به جناب آقاي وزير معارف است كه در واقع موسس شدند و اسباب فراهم كردند . سپس نسبت به بزرگواراني كه اسم برديم و به تسليم نسخه هاي خود ما در اين كار ياري نمودند .
بسم الله الرحمن الرحيم
منت خداي را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت هر نفسي كه فرو مي رود ممد حيات است و چون بر مي آيد مفرح ذات پس در هر نفسي دو نعمت موجودست و بر هر نعمتي شكري واجب .
از دست و زبان كه برآيد |
كز عهده شكرش بدر آيد |
اعملوا آل داود شكراً و قيل من عبادي الشكور
بنده همان به كه ز تقصير خويش ورنه سزاوار خداونديش |
عذر بدرگاه خداي آورد كس نتواند كه بجاي آورد |
باران رحمت بي حسابش همه را رسيده و خوان نعمت بي دريغش همه جا كشيده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظيفه روي به خطاي منكر نبرد .
اي كريمي كه از خزانه غيب دوستان را كجا كني محروم |
گبر و ترسا وظيفه خور داري تو كه با دشمن اين نظر داري |
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردي بگسترد و دايه ابر بهاري را فرموده تا بنات نبات در مهد زمين بپرورد درختان را به خلعت نوروزي قباي سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربيع كلاه شكوفه بر سر نهاده عصاره نالي به قدرت او شهد فايق شده و تخم خرمائي تربيتش نخل باسق گشته .
ابر و باد و مه خورشيد و فلك در كارند همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار |
تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبري |
در خبر است كه سرور كاينات و مفخر موجودات و رحمت عالميان و صفوت آدميان و تتمه دور زمان محمد مصطفي صلي الله عليه و سلم
شفيع مطاع نبي كريم چه غم ديوار امت را كه دارد چون تو پشتيبان بلغ العلي بكماله كشف الدجي بجماله |
قسيم جسيم نسيم و سيم چه باك از موج بحر آن را كه باشد نوح كشتيبان حسنت جميع خصاله صلوا عليه و آله |
هر گاه كه يكي از بندگان گنه كار پريشان روزگار دست انابت به اميد اجابت به درگاه حق جل و علا بر دارد ايزد تعالي در وي نظر نكند بازش بخواند باز اعراض كند بازش به تضرع و زاري بخواند حق سبحانه و تعالي فرمايد يا ملائكتي قد استحييت من عبدي و ليس له غيري فقد عفرت له دعوتش را اجابت كردم و حاجتش برآوردم كه از بسياري دعا و زاري بنده همي شرم دارم .
كرم بين و لطف خداوندگان |
گنه بنده كرده است و او شرمسار |
عاكفان كعبه جلالش به تقصير عبارت معترف كه ما عبدناك حق عبادتك و واصفان حليه جمالش به تحير منسوب كه ما عرفناك حق معرفتك .
گر كسي وصف او ز من پرسد عاشقان كشتگان معشوقند |
بي دل از بي بي نشان چگويد باز بر نيايد ز كشتگان آواز |
يكي از صاحبدلان سر به حيب مراقبت فرو برده بود و در بحر مكاشفت مستغرق شده حالي ازين معامله باز آمد يكي از دوستان گفت ازين بستان كه بودي ما را چه تحف كرامت كردي گفت به خاطر داشتم كه چون به درخت گل رسم دامني پر كنم هديه اصحاب را چون برسيدم بوي گلم چنان مست كرد كه دامنم از دست برفت .
اي مرغ سحر عقش ز پروانه بياموز اين مدعيان در طلبش بي خبرانند اي برتر از خيال و قياس وگمان ووهم مجلس تما گشت و به آخر رسيد عمر |
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد كانرا كه خبر شد خبري باز نيامد وز هرچه گفتهاند وشنيديم وخواندهايم ما همچنان در اول وصف تو مانده ايم |
ذكر جميل سعدي كه در افواه عوام افتاده است وصيت سخنش كه در بسيط زمين رفته و قصب الحيب حديثش كه همچون شكر مي خورندو رقعه منشاتش كه چون كاغذ زر مي برند بر كمال فضل و بلاغت او حمل نتوان كرد بلكه خداوند به جهان و قطب دايره زمان و قائم مقام سليمان و ناصر اهل ايمان اتابك اعظم مظفر الدنيا و الدين ابوبكربن سعد بن زنگي ظل الله تعالي في ارضه رب ارض عنه و ارضه بعين عنايت نظر كرده است و تحسين بليغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم كافه انام از خواص و عوام به محبت او گراييده اند كه الناس علي دين ملوكهم .
زانگه كه ترا بر من مسكين نظرست گر خود همه عيبها بدين بنده درست گلي خوشبوي در حمام روزي بدو گفتم كه مشكي يا عبيري بگفتا من گلي نا چيز بودم كمال همنشين در من اثر كرد |
آثارم از آفتاب مشهورترست هر عيب كه سلطان بپسندد هنرست رسيد از دست محبوبي به دستم كه از بوي دلاويز تو مستم وليكن مدتي با گل نشستم وگرنه من همان خاكم كه هستم |
اللهم متع المسلمين بطول حياته وضاعف جميل حسناته و ارفع درجه اوادائه و ولاته و دمر علي اعدائه و شناته بما تلي في القران من آياته اللهم امن بلده و احفظ ولده .
لقد سعد الدنيا به دام سعده كذلك ينشا لينته هو عرقها |
وائده المولي بالويه النصر وحسن نبات الارض من كرم البذر |
ايزد تعالي و تقدس خطه پاك شيراز را بهيبت حاكمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قيامت در امان سلامت نگهدارد .
اقليم پارس را غم از آسيب دهرنيست امروز كس نشان ندهد در بسيط خاك برتست پاس خاطر بيچارگان و شكر يارب ز باد فتنه نگهدار خاك پارس |
تا بر سرش بود چو توئي سايه خدا مانند آستان درت مامن رضا بر ما و بر خداي جهان آفرين جزا چندانكه خاك را بود و باد را بقا |
يك شب تامل ايام گذشته مي كردم و بر عمر تلف كرده تاسف مي خورم و سنگ سراچه دل بالماس آب ديده مي سفتم و اين بيتها مناسب حال خود مي گفتم .
هر دم از عمر مي رود نفسي اي كه پنجاه رفت و درخوابي خجل آنكس كه رفت و كار نساخت خواب نوشين بامداد رحيل هر كه آمد عمارتي نو ساخت وان دگر پخت همچنين هوسي يار ناپايدار دوست مدار نيك و بد چون همي ببايد مرد برگ عيشي به گور خويش فرست عمر برفست و آفتاب تموز اي تهي دست رفته در بازار هر كه مزروع خود بخورد نجويد |
چون نگه مي كنم نماند بسي مگر اين پنج روز دريابي كوس رحلت زدند و بار نساخت باز دارد پياده راز سبيل رفت و منزل بديگري پرداخت وين عمارت بسر نبرد كسي دوستي را نشايد اين غدار خنك آنكس كه گوي نيكي برد كس نيارد ز پس ز پيش فرست اندكي ماند و خواجه غره هنوز ترسمت پر نياوري دستار وقت خرمنش خوشه بايد چيد |
بعد از تامل اين معني مصلحت چنان ديدم كه در نشيمن غزلت نشينم و دامن صحبت فراهم چينم و دفتر از گفتهاي پريشان بشويم و من بعد پريشان نگويم .
زبان بريده به كنجي نشسته صم بكم | به از كسي كه نباشد زبانش اندر حكم |
تا كي از دوستان كه در كجاوه انيس من بود و در حجره جليس به رسم قديم از در درآمد چندانكه نشاط ملاغبت كرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوي تعبد بر نگرفتم رنجيده نگه كرد و گفت
كنونت كه امكان گفتار هست كه فردا چو پيك اجل در رسد |
بگو اي برادر به لطف و خوشي به حكم ضرورت زبان دركشي |
كسي از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانيد كه فلان عزم كرده است و نيت جزم كه به قيمت عمر معتكف نشيند و خاموشي گزيند تو نيز اگر تواني سر خويش گير و راه مجانبت پيش گفتا به عزت عظيم و صحبت قديم كه دم بر نيارم و قدم بر ندارم مگر آنگه كه سخن گفته شود به عادت مالوف و طريق معروف كه آزردن دوستان جهلست و كفارت يمين سهل و خلاف راه صوابست و نقض راي اولوالالباب ذوالفقار علي در نيام و زبان سعدي در كام
زبان در دهان اي خردمند چيست چو در بسته باشد چه داند كسي اگر چه پيش خردمند خامشي ادبست دو چيز طيره عقل ست دم فروبستن |
كليد در گنج صاحب هنر كه جوهر فروشست يا پيلور بهوقت مصلحت آنبه كه درسخن كوشي به وقت گفتن و گفتم به وقت خاموشي |
في الجمله زبان از مكالمه او در كشيدن قوت نداشتم و روي از محاوره او گردانيدن مروت ندانستم كه يار موافق بود و ارادت صادق
چو جنگ آوري يا كسي بر ستيز |
كه از وي گزيرت بود يا گريز |
به حكم ضرورت سخن گفتم و تفرج كنان بيرون رفتيم در فصل ربيع كه صولت برو آرميده بود و ايام دولت ورد رسيده .
پيراهن برگ بر درختان اول اردي بهشت ماه جلالي بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلي |
چون جامه عيد نيكبختان بلبل گوينده بر منابر قضبان همچو عرق بر عذار شاهد غضبان |
شب را به بوستان با يكي از دوستان اتفاق مبيت افتاد موضعي خوش و خرم و درختان در هم گفتي كه خرده مينا بر خاكش ريخته و عقد ثريا از تاركش آويخته .
روضه ماء نهرها سلسال آن پر از لالهاي رنگارنگ باد در سايه درختانش |
دوحه سجع طيرها موزون وين پر از ميوه هاي گوناگون گستردانيده فرش بوقلمون |
بامدادان كه خاطر باز آمدن بر راي نشستن غالب آمد ديدمش دامني گل و ريحان و سنبل و ضميران فراهم آورده و رغبت شهر كرده گفتم گل بستان را چنانكه داني بقايي و عهد گلستان را وفائي نباشد و حكما گفته اند هر چه نپايد دلبستگي را نشايد گفتا طريق چيست گفتم براي نزهت ناظرات و فسحت حاضران كتاب گلستان توانم تصنيف كردن كه باد خزان را بر ورق او دست تطائل نباشد و گردش عيش ربيعش را به طيش خريف مبدل نكند .
به چه كار آيدت ز گل طبقي گل همين پنج روز و شش باشد |
از گلستان من ببر ورقي وين گلستان هميشه خوش باشد |
حالي كه من اين حكايت بگفتم دامن گل ريخت و در دامنم آويخت كه الكريم اذا وعد وفا فصلي در همان روز اتفاق بياض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسي كه متكلمان را به كار آيد و مترسلان را بلاغت بيافزايد في الجمله هنوز از گل بستان بقيتي موجود بود كه كتاب گلستان تمام شد .
و تمام آنگه شود به حقيقت كه پسنديده آيد در بارگاه شاه جهان پناه سايه كردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و كهف امان المويد من السماء المنصور علي الاعداء عضد الدوله القاهره سراج المله الباهره جمال الانام مفخر السلام سعد بن الاتابك الاعظم شاهنشاه المعظم مولي ملوك العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملك سليمان مظفر الدين ابي بكر بن سعد بن زنگي ادام الله اقبالهما و ضاعف جلالهما و جعل الي كل خير مالهما و به كرشمه لطف خداونددي مطالعه فرمايد .
گر التاف خداونديش بيارايد اميد هست كه روي ملال در نكشد علي الخصوص كه ديباچه همايونش |
نگارخانه چيني و نقش ارتنگيست ازين سخن كه گلستان نهجاي دلتنگيست بنام سعد ابوبكر سعدبن زنگيست |
ديگر عروس فكر من از بي جمالي سر بر نيارد و ديده ياس از پشت پاي خجالت بر ندارد و در زمره صاحب دلان متجلي نشود مگر آنگه كه متحلي گردد به زيور قبول امير كبير عالم عادل مويد مظفر منصور ظهير سرير سلطنت و مشير تدبير مملكت كهف الفقرا ملاذالغربا مربي الفضلا محبت الاتقيا افتخار آل فارس يمين الملك ملك الخواص فخر الدوله والدين غياث الاسلام و المسلمين عمده الملوك و السلاطين ابوبكربن ابي نصر اطال الله عمره و احل قدره و شرح صدره و ضاعف اجره كه ممدوح اكابر آفاقست و مجموع مكارم اخلاق .
هر كه در سايه عنايت اوست |
گنهش طاعتست و دشمن دوست |
به هر يك از ساير بندگان حواشي خدمتي متعين است كه اگر در اداي برخي از آن تهاون و تكاسل روا دارند در معرض خطاب آيند و در محل عتاب مگر برين طايفه درويشان كه شكر نعمت بزرگان واجبست و ذكر جميل و دعاي خير و اداء چنين خدمتي در غيبت اوليترست كه در حضور كه آن به تصنع نزديك است و اين از تكلف دور
پشت دو تاي فلك راست شد از خرمي حكمت محض است اگرلطف جهان آفرين دولت جاويد يافت هركه نكونام زيست وصف ترا گر كنند ور نكنند اهل فضل |
تا چو تو فرزند زاد مادر ايام را خاص كند بنده اي مصلحت عام را كز عقبش ذكر خير زنده كند نام را حاجت مشاطه نيست روي دلارام را |
تقصير و تقاعدي كه در مواظبت خدمت بارگاه خداوندي مي رود بنا بر آن است كه طايفه اي حكما هندوستان در فضايل بزرجمهر سخن مي گفتند به آخر جز اين عيبش ندانستند كه در سخن گفتن بطي است يعني ردنگ بسيار مي كند و مستمع بسي منتظر بايد بودن تا تقرير سخني كند بزرجمهر بشنيد و گفت انديشه كردن كه چه گويم به از پشيماني خوردن كه چرا گفتم .
سخندان پروروده پير كهن مزن تا تواني به گفتار دم بينديش و آنگه برآور نفس به نطق آدمي بهترست از دواب |
بينديشد آنكه بگويد سخن نكو گوي گر دير گوئي چه غم وز آن پيش بس كن كه گويند بس دواب از توبه،گر نگوئي صواب |
فكيف در نظر اعيان حضرت خداوندي عز نصره كه مجمع اهل دلست و مركز علماي متبحر اگر در سياقت سخن دليري كنم شوخي كرده باشم و بضاعت مزجاه به حضرت عزيز آورده و شبه در جوهريان جوي نيارد و چراغ پيش آفتاب پرتوي ندارد و مناره بلند بر دامن كوه الوند پست نمايد .
هر كه گردن به دعوي افرازد سعدي افتاده ايست آزاده اول انديشه وانگهي گفتار |
خويشتن را به گردن اندازد كس نيابد به جنگ افتاده پاي بست آمده است پس ديوار |
نخل بندي دانم ولي نه دذر بستان و شاهدي فروشتم وليكن نه در كنعان لقمان را گفتند حكمت از كه آموختي گفت از نابينايان كه تا جاي نبينند پاي ننهند قدم الخروج قبل الولوج مرديت بيازماي وانگه زن كن .
گرچه شاطر بود خروس به جنگ گر به شير است در گرفتن موش |
چه زند پيش باز رويين چنگ ليك موش است در مصاف پلنگ |
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان كه چشم از عوايب زير دستان بپوشند و در افشاي جرائم كهتران نكوشند كلمه اي چند به طريق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حكايات و سير ملوك ماضي رحمهم الله درين كتاب درج كرديم و برخي از عمر گرانمايه برو خرج موجب تصنيف كتاب اين بود و بالله التوفيق .
بماند سالها اين نظم و ترتيب غرض نقشيست كز ما باز ماند مگر صاحب دلي روزي به رحمت |
ز ما هر ذره خاك افتاده جائي كه هستي را نمي بينم بقائي كند در كار درويشان دعائي |
امعان نظر در ترتيب كتاب و تهذيب ابواب ايجاز سخن مصلحت ديد تا بر اين روضه غنا و حديقه عليا چون بهشت بهشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا بملال نينجامد .
باب اول : در سيرت پادشاهان
باب دوم : در اخلاق درويشان
باب سوم : در فضيلت قناعت
باب چهارم : در فوايد خاموشي
باب پنجم : در عشق و جواني
باب ششم : در ضعف و پيري
باب هفتم: در تاثير تربيت
باب هشتم : دژر آداب صحبت
در اين مدت كه ما را وقت خوش بود مراد ما نصيحت بود و گفتيم |
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود حوائلت با خدا كرديم و رفتيم |
باب اول
در سيرت پادشاهان
«حكايت»
پادشاهي را شنيدم به كشتن اسيري اشارت كرد بيچاره در آن حالت نوميدي ملك را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن كه گفته اند : هر كه دست از جان بشوديد هر چه در دل دارد بگويد .
وقت ضرورت چو نماند گريز اذا يئس الانسان طال لسانه |
دست بگيرد سر شمشير تيز كسنور مغلوب يصول علي الكلب |
ملك پرسيد چه مي گويد يكي از وزراء نيك محضر گفت اي خداوند همي گويد والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس ملك را رحمت آمد و از سر خود او درگذشت . وزير ديگر كه ضد او بود گفت اين ملك را دشنام داد و ناسزا گفت ملك روي ازين سخن در هم آورد و گفت آن دروغ وي پسنديده تر آمد مرا زين راست كه تو گفتي كه روي آن در مصلحتي بود و بناي اين بر خبثي و خردمندان گفته اند دروغي مصلحت آميز به كه راستي فتنه انگيز .
هر كه شاه آن كند كه او گويد |
حيف باشد كه جز نكو گويد |
بر طاق ايوان فريدون نبشته بود :
جهان،اي برادر نماند بكس مكن تكيه بر ملك دنياو پشت چو آهنگ رفتن كند جان پاك |
دل اندر جهان آفرين بند و بس كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت چه بر تخت مردن،چه بر روي خاك |
«حكايت»
يكي از ملوك خراسان محمود سبكتكين را به خواب چنان ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاك شده مگر چشمان او كه همچنان در چشمخانه همي گرديد و نظر مي كرد . ساير حكما از تاويل اين فروماندند مگر درويشي كه بجاي آورد و گفت هنوز نگران است كه ملكش با دگران است .
بس نامور به زير زمين دفن كرده اند وان پير لاشه را كه سپردند زير گل زنده است نام فرخ نوشين روان به خير خيري كن اي فلان و غنيمت شمار عمر |
كز هستيش به روي زمين برنشان نماند خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند گرچه بسي گذشت كه نوشينروان نماند زان پيشتر كه بانگ برآيد فلان نماند |
«حكايت»
ملك زاده اي را شنيدم كه كوتاه بود و حقير و ديگر برادران بلند و خوب روي باري پدر به كراهت و استحقار درو نظر مي كرد و پسر به فراست و اصستبصار بجاي آورد و گفت اي پدر كوتاه خردمند به كه نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قيمت بهرت الشاه نظيفه و الفيل جيفه .
الق جبال الارض طور و انه آن شنيدي كه لاغري دانا اسب تازي و گر ضعيف بود |
لاعظم عندالله قدراً و منزلا گفت باري به ابلهي فربه همچنان كه طويله خر به |
پدر بخنديد و اركان دولت پسنديدند و برادران به جان برنجيدند .
تا مرد سخن نگفته باشد هر پيسه گمان مبر نهالي |
عيب و هنرش نهفته باشد باشد كه پلنگ خفته باشد |
شنيدم كه ملك را در آن قرب دشمني صعب روي نمود چون لشكر از هر دو طرف روي در هم آوردند اول كسي كه به ميدان در آمد اين پسر بود گفت :
آن نه من باشم كه روز جنگ بيني پشت من كانكه جنگ آرد بخون خويش بازي مي كند |
آن منم گر در ميان خاك و خون بيني سري روز ميدان و آنكه بگريزد به خون لشكري |
اين بگفت و بر سپاه دشمن زد و تني چند مردان كاري بينداخت چون پيش پدر آمد زمين خدمت ببوسيد و گفت :
اي كه شخص منت حقير نمود اسب لاغر ميان بكار آيد |
تا درشتي هنر نپنداري روز ميدان نه گاو پرواري |
آورده اند كه سپاه دشمن بسيار بود و اينان اندك جماعتي آهنگ گريز كردند پسر نعره زد و گفت اي مردان بكوشيد يا جامه زنان بپوشيد سواران را بگفتن او تهور زيادت گشت و به يك بار حمله آوردند شنيدم كه هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند ملك سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرفت و هر روز نظر بيش كرد تا وليعهد خويش كرد برادران حسد بردند و زهر در طعامش كردند خواهر از غرفه بديد دريچه بر هم زد و پسر دريافت و دست از طعام كشيد و گفت محالست كه هنرمندان بميدند و بي هنران جاي ايشان بگيرند .
كس نيايد به زير سايه بوم |
ور هماي از جان شود معدوم |
پدر را از اين حال آگهي دادند برادرانش را بخواند و گوشمالي به واجب بداد پس هر يكي را از اطراف بلاد حصه معين كرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست كه ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند .
نيم ناني گر خورد مرد خدا ملك اقليمي بگيرد پادشا |
بذل درويشان كند نيمي دگر همچنان در بند اقليمي دگر |
«حكايت»
طايفه دزدان عرب بر سر كوهي نشسته بودند ومنفذ كاروان بسته و رعيت بلدان از مكايد ايشان مرعوب و لشكر سلطان مغلوب به حكم آنكه ملاذي منيع از قله كوهي گرفته بودند و ملجا و ماواي خود ساخته مدبران ممالك آن طرف در دفع مضرت ايشان مشاورت همي كردند كه اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاري مداومت نمايند مقاومت ممتنع گردد .
درختي كه اكنون گرفتست پاي وگر همچنان روزگاري هلي سرچشمه شايد گرفتن به بيل |
به نيروي شخصي برآيد زجاي بگردونش از بيخ برنگسلي چو پر شد نشايد گذشتن به پيل |
سخن برين مقرر شد كه يكي به تجسس ايشان بر گماشتند و فرصت نگاهي مي داشتند تا وقتي كه بر سر قومي رانده بودند و مقام خالي مانده تني چند مردان واقعه ديده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند شبانگاهي كه دزدان باز آمدند سفر كرده وغارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند نخستين دشمني كه بر سر ايشان تاختن آورد خواب بود چندانكه پاسي از شب درگذشت .
قرص خورشيد در سياهي شد |
يونس اندر دهان ماهي شد |
مردان دلاور از كمين بدر جستند و دست يكان يكان بر كتف بستند و بامدادان بدرگاه ملك حاضر آوردند همه را به كشتن اشارت فرمود اتفاقاً در آن ميان جواني بود ميوه عنفوان شبابش نورسيده و سبزه گلستان غذارش نودميده يكي از وزرا پاي تخت ملك را بوسه داد و روش شفاعت بر زمين نهاد و گفت اين پسر هنوز از باغ زندگاني برنخورده و از ريعان جواني تمتع نيافته توقع به كرم و اخلاق خداونديست كه به بخشيدن خون او بر بنده منت نهد ملك روي ازين سخن درهم كشيد و موافق راي بلندش نيامد و گفت :
پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بدست |
تربيت نا اهل را چون گردكان بر گنبدست |
نسل فساد اينان منقطع كردن اولي ترست و بيخ تبار ايشان برآوردن كه آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعي كشتن و بچه نگه داشتن كار خرمندان نيست .
ابر اگر آب زندگي بارد با فرومايه روزگار مبر |
هرگز از شاخ بيد بر نخوري كز ني بوريا شكر نخوري |
وزير اين سخن بشنيد طوعاً و كرهاً بپسنديد و بر حسن راي ملك آفرين خواند و گفت : آنچه خداوند دام ملكه فرمود عين حقيقت است كه اگر در صحبت آن بدان تربيت يافتي طبيعت ايشان گرفتي و يكي از ايشان شدي اما بنده اميدوار است كه در صحبت صالحان تربيت پذيرد و خوي خردمندان گيرد كه هنوز طفل است و سيرت بغي و عناد در نهاد او متمكن نشده و در خبرست كل مولود يولد علي الفطره فابواه يهود انه ينصرانه و يمجسانه .
با بدان يار گشت همسر لوط سگ اصحاب كهف روزي چند |
خاندان نبوتش گم شد پي نيكان گرفت و مردم شد |
اين بگفت و طايفهاي از ندماي ملك با وي به شفاعت يار شدند تا ملك از سر خون او درگذشت و گفت بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم .
داني كه چه گفت زال با رستم گرد ديدم بسي كه آب سرچشمه خرد |
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد |
في الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردند و استادان به تربيت او نصب كردند تا حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوكش در آموختند و در نظر همگنان پسنديده آمد باري وزير از شمايل او در حضرت ملك شمه اي مي گفت كه تربيت عاقلان درو اثر كرده است و جهل قديم جبلت او بدر برده ملك را تبسم آمد و گفت :
عاقبت گرگ زاده گرگ شود |
گرچه با آدمي بزرگ شود |
سالي دو برين برآمد طايفته اوباش محلت بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا بوقت فرصت وزير و هر دو پسرش را بكشت و نعمت بي قياس برداشت و در مغاره دزدان بجاي پدر بنشست و عاصي شد ملك دست تحير به دندان گزيدن گرفت و گفت :
شمشير نيك از آهن بد چون كند كسي باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست زمين شوره سنبل برنيارد نكوئي با بدان كردن چنانست |
ناكس به تربيت نشود اي حكيم كس در باغ لاله رويد و در شوره بوم خس درو تخم و عمل ضايع مگردان كه بد كردن بجاي نيك مردان |
«حكايت»
سرهنگ زاده اي را بر در سراي اغلمش ديدم كه عقل و كياستي و فهم و فراستي زايدالوصف داشت هم از عهد خردي آثار برگي در ناصيه او پيدا.
بالاي سرش ز هوشمندي |
مي تافت ستاره بلندي |
في الجمله مقبول نظر سلطان آمد كه جمال صورت و معني داشت و خردمندان گفته اند توانگري به هنرست نه به مال و بزرزگي به عقل نه به سال ابناي جنس او بر منصب او حسد بردند و به خيانتي متهم كردند و در كشتن او سعي بي فايده نمودند دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست، ملك پرسيد كه موجب خصمي اينان در حق تو چيست گفت در سايه دولت خداوندي دام ملكه همگنان را راضي كردم مگر حسود را كه راضي نمي شود الا به زئال نعمت من و اقبال و دلت خداوند باد .
توانم آنكه نيازارم اندرون كسي بميرتا برهي اي حسود كين رنجيست شوربختان به آرزو خواهند گر نبيند بروز شپره چشم راست خواهي هزار چشم چنان |
* | حسود را چه كنم زخود بهرنج درست كهاز مشقت آن جزبه مرگنتوان رست مقبلان را زوال نعمت و جاه چشمه آفتاب را چه گناه كمور بهتر كه آفتاب سياه |
«حكايت»
يكي را از ملوك عجم حكايت كنند كه دست تطاول به مال رعيت دراز كرده بود و جور و اذيت آغاز كرده تا به جائي كه خلق از مكايد فعلش به جهان برفتند و از كربت جورش راه غربت گرفتند چون رعيت كم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهي ماند و دشمنان زور آوردند .
هر كه فرياد رس روز مصيبت خواهد بنده حلقه بگوش ار ننوازي برود |
گو در ايام سلامت به جوانمردي كوش لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه بگوش |
باري به مجلس او در كتاب شاهنامه همي خواندند در زوال مملكت ضحاك و عهد فريدون وزير ملك را پرسيد هيچ توان دانستند كه فريدون كه گنج و ملك و حشم نداشت چگونه برو مملكت مقرر شد گفت : آنچنانكه شنيدي خلقي برو به تعصب گرد آمدند و تقويت كردند و پادشاهي يافت گفت : اي ملك چو گرد آمدن خلقي موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان براي چه مي كني مگر سر پادشاهي كردن نداري؟
همان به كه لشكر به جان پروري |
كه سلطان به لشكر كند سروري |
ملك گفت موجب گردآمدن سپاه و رعيت چه باشد گفت پادشه را كرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و ترا اين هر دو نيست .
نكند جور پيشه سلطاني پادشاهي كه طرح ظلم افكند |
كه نيايد ز گرگ چوپاني پاي ديوار ملك خويش بكند |
ملك را پند وزير ناصح موافق طبع مخالف نيامد روي ازين سخن در هم كشيد و به زندانش فرستاد بسي بر نيامد كه بني عم سلطان به منازعت خاستندو ملك پدر خواستند قومي كه از دست تطاول او به جان آمده بودند و پريشان شده بر ايشان گرد آمدند و تقويت كردند تا ملك از تصرف اين بدر رفت و بر آنان مقرر شد و
پادشاهي كو روا دارد ستم بر زيردست با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين |
دوستدارش روز سختي دشمن زور آورست زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكرست |
«حكايت»
پادشاهي با غلامي عجمي در كشتي نشست و غلام ديگر دريا را نديده بود و محنت كشتي نيازموده گريه و زاري در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندانكه ملاطفت كردند آرام نمي گرفت و عيش ملك ازو منغص بود چاره ندانستند حكيمي در آن كشتي بود ملك را گفت اگر فرمان دهي من او را به طريقي خامش گردانم گفت غايت لطف و كرم باشد بفرمود تا غلام به دريا انداختند باري چند غوطه خورد مويش گرفتند و پيش كشتي آوردند به دو دست در سكان كشتي آويخت چون بر آمد به گوشه اي بنشست و قرار يافت ملك را عجب آمد پرسيد درين چه حكمت بود گفت از اول محنت غرق شدن ناچشيده بود و قدر سلامت كشتي نمي دانست همچنين قدر عافيت كسي داند كه به مصيبتي گرفتار آيد .
اي سير ترا نان جوين خوش ننمايد حوران بهشتي را دوزخ بود اعراف فرقست ميان آنكه يارش در بر |
معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است از دوزخيان پرس كه اعراف بهشتست با آنكه دو چشم انتظارش بر در |
«حكايت»
هرمز را گفتند وزيران پدر را چه خطا ديدي كه بند فرمودي گفت خطائي معلوم نكردم وليكن ديدم كه مهابت من در دل ايشان بي كران است و بر عهد من اعتماد كلي ندارند ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلاك من كنند پس قول حكما را كار بستم كه گفته اند :
از آن كز تو ترسد بترس اي حكيم از آن مار بر پاي راعي زند نبيني كه چون گربه عاجز شود |
وگر با چنو صد برآئي به جنگ كه ترسد سرش را بكوبد به سنگ برآرد به چنگال چشم پلنگ |
«حكايت»
يكي از ملوك عرب رنجور بود در حالت پيري و اميد زندگاني قطع كرده سواري از در درآمد و بشارت داد كه فلان قلعه را به دولت خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدندو سپاه و رعيت آن طرف به جملگي مطيع مطيع فرمان گشتند ملك نفسي سرد برآورد و گفت اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعني وارثان مملكت .
بدين اميد بسر شد ، دريغ ! عمر عزيز اميد بسته برآمد ولي چه فايده زانك كوس رحلت بكوفت دست اجل اي كف دست و ساعد و بازو بر من اوفتاده دشمن كام روزگارم بشد به ناداني |
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد اي دو چشمم وداع سر بكنيد همه توديع يكدگر بكنيد آخر اي دوستان گذر بكنيد من نكردم شما حذر بكنيد |
«حكايت»
بر بالين تربت يحيي پيغامبر عليه السلام معتكف بودم در جامع دمشق كه يكي از ملوك عرب كه به بي انصافي منسوب بود اتفاقاً به زيارت آمد و نماز و دعا كرد و حاجت خواست .
درويش و غني بنده اين خاك درند |
و آنان كه غني ترند محتاج ترند |
آنگه مرا گفت از آنجا كه همت درويشانست و صدق معاملت ايشان خاطري همراه من كنند كه از دشمني صعب انديشان كم گفتمش بر رعيت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني .
به بازوان توانا و قوت سر دست نترسد آنكه بر افتدگان نبخشاند هرآنكه تخم بدي كشت و چشم نيكي داشت ز گوش پنبه بيرون آر و داد خلق بده بني آدم ز اعضاي يكديگرند چو عضوي به درد آورد روزگار تو كز محنت ديگران بي غمي |
خطاست پنجه مسكين ناتوان شكست كه گر ز پاي در آيد كسش نگيرد دست دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست وگر تو مي ندهي داد روزدادي هست كه در آفرينش ز يك گوهرند دگر عضو ها را نماند قرار نشايد كه نامت نهند آدمي |
«حكايت»
در ويشي مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد حجاج يوسف را خبر كردند بخواندش و گفت دعاي خيري بر من بكن گفت خدايا جانش بستان گفت از بهر خداي اين چه دعاست گفت اين دعاي خير تو را و جمله مسلمانان را.
اي زبر دست زير دست آزار به چه كار آيدت جهانداري |
گرم تا كي بماند اين بازار مردنت به كه مردم آزاري |
«حكايت»
يكي از ملوك بي انصاف پارسائي را پرسيد از عبادتها كدام فاضل ترست گفت ترا خواب نيم روز تا در آن يك نفس خلق را نيازاري .
ظالمي را خفته ديدم نيم روز وانكه خوابش بهتر از بيداري است |
گفتم اين فتنه است خوابش برده به آن چنان بد زندگاني مرده به |
«حكايت»
يكي از ملوك را شنيدم كه شبي در عشرت روز كرده بود و در پايان مستي همي گفت.
مارا به جهان خوشتر ازين يك دم نيست |
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست |
درويشي به سرما برون خفته بود و گفت :
اي آنكه به اقبال تو در عالم نيست |
گيرم كه غمت نيست غم ما هم نيست |
ملك را خوش آمد صره اي هزار دينار از روزن برون داشت كه دامن بدار اي درويش گفت دامن از كجا آرم كه جامه ندارم ملك را بر حال ضعيف او رقت زيادت شد و خلعتي بر آن مزيد كرد و پيشش فرستاد درويش مرا آن نقد و جنس را به اندك زمان بخورد و پريشان كرد و باز آمد .
قرار بر كف آزداگان نگيرد مال |
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال |
در حالتي كه ملك را پرواي او نبود حال بگفتند بهم برآمد و روي ازو در هم كشيد و زين جا گفته اند اصحاب قطنت و خبرت كه از حدت و سورت پادشاهان بر حذر بايد بودن كه غالب همت ايشان به معظمات امور مملكت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نكند .
حرامش بود نعمت پادشاه مجال سخن تا نبيني ز پيش |
كه هنگام فرصت ندارد نگاه ببيهوده گفتن مبر قدر خويش |
گفت اين گداي شوخ مبذر را كه چندان نعمت به چندين مدت بر انداخت برانيد كه خزانه بيت المال لقمه مساكين است نه طعمه اخوان الشياطين .
ابلهي كو روز روشن شمع كافوري نهد |
زود بيني كش به شب روغن نباشد در چراغ |
يكي از وزراي ناصح گجفت اي خداوند مصلحت آن بينم كه چنين كسان را وجه كفاف به تفاريق مجرا دارند تا در نفقه اسراف نكنند اما آنچه فرمودي از زجر و منع مناسب حال ارباب همت نيست يكي را به لطف اميدوار گردانيدن و باز به نوميدي خسته كردن .
به روي خود در طماع باز نتوان كرد كس نبيند كه تشنگان حجاز هركجا چشمه اي بود شيرين |
چو باز شد به درشتي فراز نتوان كرد بسر آب شور گرد آيند مردم و مرغ و مور گرد آيند |
«حكايت»
يكي از پادشاهان پيشين در رعايت مملكت سستي كردي و لشكر به سختي داشتي لاجرم دشمني صعب روي نهاد همه پشت بدادند .
چو دارند گنج از سپاهي دريغ |
دريغ آيدش دست بردن به تيغ |
يكي را از آنان كه غدر كردند با من دم دوستي بود ملامت كردم و گفتم دونست و بي سپاس و سفله و ناحق شناس كه به اندك تغير حال از مخدوم قديم برگردد و حقوق نعمت سالها در نوردد گفت ار به كرم معذور داري شايد كه اسبم درين واقعه بي جو بود و نمد زين به گرو و سلطان كه به زر بر سپاهي بخيلي كند با او به جان جوانمردي نتوان كرد .
زر بده مرد سپاهي را تا سر بنهد اذا شبع الكمي يصول بطشاً |
وگرش زر ندهي سر بنهد در عالم و خاوي البطن يبطش بالفرار |
«حكايت»
يكي از وزرا معزول شد و به حلقه درويشان در آمد اثر بركت صحبت ايشان درو سرايت كرد و جمعيت خاطرش دست داد ملك بار ديگر برو دل خوش كرد وعمل فرمود قبولش نيامد و گفت معزولي به نزد خردمندان بهتر كه مشغولي .
آنان كه به كنج عاقبت بنشستند كاغذ بدريدند و قلم بشكستند |
دندان سگ و دهان مردم بستند وز دست زبان حرف گيران رستند |
ملك گفتا هر آينه ما را خردمندي كافي بايد كه تدبير مملكت را بشايد گفت اي ملك نشان خردمند كافي جز آن نيست كه به چنين كارها تن ندهد .
هماي بر همه مرغان از آن شرف دارد |
كه استخوان خورد و جانور نيازارد |
سيه گوش را گفتند ترا ملازمت صحبت شير به چه وجه اختيار افتاد گفت : تا فضله صيدش مي خورم وز شر دشمنان در پناه صولت او زندگاني مي كنم . گفتندش اكنون كه به ظل حمايتش درآمدي و به شكر نعمتش اعتراف كردي چرا نزديك تر نيائي تا به حلقه خاصانت درآرد و از بندگان مخلصت شمارد گفت همچنان از بطش او ايمن نيستم .
اگر صد سال گبر آتش فروزد |
اگر يك دم درو افتد بسوزد |
افتد كه نديم حضرت سلطان را زر بيايد و باشد كه سر برود و حكما گفته اند : از تلون طبع پادشاهان بر حذر بايد بودن كه وقتي به سلامي برنجند و د يگر وقت به دشماني خلعت دهند و آورده اند كه ظرافت بسيار كردن هنر نديمانست و عيب حكيمان .
تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار |
بازي و ظرافت به نديمان بگذار |
«حكايت»
يكي از رفيقان شكايت روزگار نامساعد به نزد من آورد كه كفاف اندك دارم و عيال بسيار و طاقت بار فاقه نمي آرم و بارها در دلم آمد كه به اقليمي ديگر نقل كنم تا در هر صورت كه زندگاني كرده شود كسي را بر نيك و بد من اطلاع نباشد .
بس گرستنه خفت و كس ندانست كه كيست |
بس جان به لب آمد كه برو كس نگريست |
باز از شماتت اعدا بر انديشم كه به طعنه در قفاي من بخندد و سعي مرا در حق عيال بر عدم مروت حمل كنند و گويند :
مبين آن بي حميت را كه هرگز كه آساني گزيند خويشتن را |
نخواهد ديد روي نيكبختي زن و فرزند بگذارد به سختي |
و در علم محاسبت چنانكه معلومست چيزي دانم وگر بجاه شما جهتي معين شود كه موجب جمعيت خاطر باشد بقيت عمر از عهده شكر آن نعمت برون آمدن نتوانم گفتم عمل پادشاه اي برادر دو طرف دارد اميد و بيم يعني اميد نان و بيم جان و خلاف راي خردمندان باشد بدان اميد متعرض اين بيم شدن .
كس نيايد به خانه درويش يا به تشويق و غصه راضي باش |
كه خراج زمين و باغ بده يا جگربند پيش زاغ بنه |
گفت اين مناسب حال من نگفتي و جواب سوال من نياوردي نشنيده اي كه هر كه خيانت ورزد پشتش از حساب بلرزد .
راستي موجب رضاي خداست |
كس نديدم كه گم شد از ره راست |
و حكما گويند چاركس از چاركس به جان برنجند حرامي از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپي از محتسب و آن را كه حساب پاك است از محاسب چه باك است ؟
مكن فراخ روي در عمل اگر خواهي تو پاك باش و مدار از كس اي برادر باك |
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ |
گفتم حكايت آن روباه مناسب حال تست كه ديدنش گريزان و بي خويشتن افتان و خيزان كسي گفتش چه آفت است كه موجب مخالفت است گفتا شنيده ام كه شتر را به سخره مي گيرند ،گفت اي سفيه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا بدو چه مشابهت گفت خاموش كه اگر حسودان به غرض گويند شترست و گرفتار آيم كرا غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من كند وتا ترياق از عراق آورده شود مار گزيده مرده بود ترا همچنين فضل است و ديانت و تقوي و امانت اما متغتان در كمين اند و مدعيان گوشه نشين اگر آنچه حسن سيرت تست به خلاف آن تقرير كنند و در معرض خطاب پادشاه افتي در آن حالت مجال مقالت باشد ؟ پس مصلحت آن بيم كه ملك قناعت را حراست كني و ترك رياست گوئي .
به دريا در منافع بي شمارست |
وگر خواهي سلامت بر كنارست |
رفيق اين سخن بشنيد و بهم برآمد و روي از حكايت من درهم كشيد و سخنهاي رنجش آميز گفتن گرفت كين چه عقل و كفايت است و فهم و درايت قول حكما درست آمد كه گفته اند دوستان به زندان بكار آيد كه بر سفره همه دشمنان دوست نمايند .
دوست مشمار آنكه در نعمت زند دوست آن دانم كه گيرد دست دوست |
لاف ياري و برادر خواندگي در پريشان حالي و درماندگي |
ديدم كه متغير مي شود و نصيحت به غرض مي شنود به نزديك صاحب ديوان رفتم به سابقه معرفتي كه درميان ما بود و صورت حالش بيان كردم و اهليت و استحقاقش بگفتم تا بكاري مختصرش نصب كردند چندي برين برآمد لطف طبعش را بديدند و حسن تدبيرش را بپسنديدند و كارش از آن درگذشت و به مرتبتي والاتر از آن متمكن شد همچنين نجم سعادتش در ترقي بود تا به اوج ارادت برسيد و مقرب حضرت و مشاراليه و معتمد عليه گشت بر سلامت حالش شادماني كردم و گفتم :
ز كار بسته مينديش و دل شكسته مدار الا لايجارن اخوا البليه منشين ترش از گردش ايام كه صبر |
كه آب چشمه حيوان درون تاريكي است فللرحمن الطاف خفيه تلخست وليكن بر شيرين دارد |
در آن قربت مرا با طايفه اي ياران اتفاق سفر افتاد چون از زيارت مكه باز آمدم دو منزلم استقبال كرد ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيات درويشان گفتم چه حالتست گفت آن چنانكه تو گفتي طايفه اي حسد بردند و به خيانتم منسوب كردند و ملك دام ملكه در كشف حقيقت آن استقصا نفرمود و ياران قديم و دوستان حميم از كلمه حق خاموش شدند و صحبت ديرين فراموش كردند .
نبيني كه پيش خداوند جاه اگر روزگارش در آرد ز پاي |
نيايش كنان دست بر بر نهند همه عالمش پاي بر سر نهند |
في الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درين هفته كه مژده سلامت حجاج برسيد از بند گرانم خلاص كرد و ملك مور و ثم خاص گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نيامند كه گفتم عمل پادشاهان چون سفر درياست خطرناك و سودمند يا گنج برگيري يا در طلسم بميري .
يا زر بهر دو دست كند خواجه در كنار |
يا موج روزي افكندش مرده بر كنار |
مصلحت نديدم ازين بيش ريش درونش به ملامت خراشيدن و نمك پاشيدن بدين كلمه اختصار كرديم :
ندانستي كه بيني بند بر پاي دگر ره چون نداري طاقت نيش |
چو در گوشت نيامد پند مردم مكن انگشت در سوراخ كژدم |
«حكايت»
تني چند از روندگان در صحبت من بودند ظاهر ايشان به صلاح آراسته و يكي را از بزرگان در حق اين طايفه حسن ظني بليغ و ادراري معين كرده تا يكي ازينان حركتي كرد نه مناسب حال درويشان ظن آن شخص فاسد شد و بازار اينان كاسد خواستم تا به طريقي كفاف ياران متخلص كنم آهنگ خدمتش كردم دربانم رها نركد و جفا كرد و معذورش داشتم كه لطيفان گفته اند :
در مير و وزير و سلطان را سگ و دربان چو يافتند غريب |
بي وسيلت مگرد پيرامن اين گريبانش گيرد آن دامن |
چندانكه مقربان حضرت آن بزرگ بر حال وقوف من وقوف يافتند به اكرام در آوردند و برتر مقامي معين كردند اما به تواضع فروتر نشستم و گفتم :
بگذار كه بنده كمينم |
تا در وصف بندگان نشينم |
گفت : الله الله چه جاي اين سخن است ؟
گر بر سر و چشم ما نشيني |
بارت بكشم كه نازنيني |
في الجمله بنشستم و از هر دري سخن پيوستم تا حديث زلت ياران در ميان آمد و گفتم :
چه جرم ديد خداوند سابق الانعام خداي راست مسلم بزرگواري و حكم |
كه بنده در نظر خويش خوار مي دارد كه جرم بيند و نان بر قرار دارد |
حاكم اين سخن را عظيم بپسنديد و اسباب معاش ياران فرمود تا بر قاعده ماضي مهيا دارند و مونت ايام تعطيل وفا كنند شكر نعمت بگفتم و زمين خدمت ببوسيدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم :
چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد ترا تحمل امثال ما ببايد كرد |
روند خلق به ديدارش از بسي فرسنگ كه هيچ كس نزدند بردرخت بي بر سنگ |
«حكايت»
ملك زاده اي گنج فراوان از پدر ميراث يافت دست كرم برگشاد و داد سخامت بداد و نعمت بي دريغ بر سپاه رعيت بريخت .
نياسايد مشام از طبله عود بزرگي بايدت بخشندگي كن |
بر آتش نه كه چون عنبر ببويد كه دانه تا نيفشاني نرويد |
يكي از جلساي بي تدبير نصيحتش آغاز كرد كه ملوك پيشين مرين نعمت را به سعي اندوخته اند و براي مصلحتي نهاده دست ازين حركت كوتاه كن كه واقعه ها در پيش است و دشمنان از پس نبايد كه وقت حاجت فروماني.
اگر گنجي كني بر عاميان بخش چرا نستاني از هر يك جوي سيم |
رسد هر كه خدائي را برنجي كه گرد آيد ترا هر وقت گنجي |
ملك روي ازين سخن بهم آورد و مر او را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند متعالي مالك اين مملكت گردانيده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان كه نگاه دارم .
قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت |
نوشين روان نمرد كه نام نكو گذاشت |
«حكايت»
آورده اند كه نوشين روان عادل را در شكارگاهي صيد كباب كردند و نمك نبود غلامي به روستا رفت تا نمك آرد نوشيروان گفت : نمك به قيمت بستان تا رسمي نشود و ده خراب نگردد گفتند : ازين قدر چه خلل آيد گفت : بنياد ظلم در جهان اول اندكي بوده است هر كه آمد برو مزيدي كرده تا بدين غايت رسيده .
اگر باغ رعيت ملك خورد سيبي به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد |
بر آورند غلامان او درخت از بيخ زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ |
«حكايت»
غافلي را شنيدم كه خانه رعيت خراب كردي تا خزانه سلطان آباد كند بي خبر از قول حكيمان كه گفته اند هر كه خداي را عزوجل بيازارد تا دل خلقي بدست آرد خداوند تعالي همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد .
آتش سوزان نكند با سپند |
آنچه كند دود دل دردمند |
سرجمله حيوانات گويند كه شير است و اذل جانوان خر و به اتفاق خر باربر به كه شير مردم در .
مسكين خرا گرچه بي تميزست گاوان و خران بار بردار |
چون بار همي برد عزيزست به ز آدميان مردم آزار |
باز آمديم به حكايت وزير غافل ملك را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شكنجه كشيد و به انواع عقوبت بكشت .
حاصل نشود رضاي سلطان خواهي كه خداي بر تو بخشد |
تا خاطر بندگان نجوئي با خلق خداي كن نكوئي |
آورده نند كه يكي از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل كرد و گفت :
نه هر كه قوت بازوي منصبي دارد توان به حلق فروبردن استخوان درشت نماند ستمكار بدروزگار |
* | به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف ولي شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف بماند برو لعنت پايدار |
«حكايت»
مردم آزاري را حكايت كنند كه سنگي بر سر صالحي زد . درويش را مجال انتقام نبود . سنگ را نگاه همي داشت تا زماني كه ملك را بر آن لشكري خشم آمد و در چاه كرد . درويش اندر آمد و سنگ در سرش كوفت . گفتا : تو كستي و مرا اين سنگ چرا زدي ؟ گفت : من فلانم و اين همان سنگ است كه در فلان تاريخ بر سر مكن زدي . گفت : چندين روزگار كجا بودي ؟ گفت : از جاهت انديشه همي كردم اكنون كه در چاهت ديدم فرصت غنيمت دانستم .
ناسزائي را كه بيني بخت يار چون نداري ناخن درنده تيز هر كه با پولاد بازو پنجه كرد باش تا دستش ببندد روزگار |
عاقلان تسليم كردند اختيار با ددان آن به كه كم گيري ستيز ساعد مسكين خود را رنجه كرد پس به كام دوستان مغزش برآر |
«حكايت»
يكي را از ملوك مرضي هايل بود كه اعادت ذكر آن ناكردن اولي طايفه حكماي يونان متفق شدند كه مرين درد را دوائي نيست مگر زهره آدمي به چندين صفت موصوف بفرمود طلب كردن دهقان پسري يافتند بران صورت كه حكيمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بيكران خشنود گردانيدند و قاضي فتوي داد كه خون يكي از رعيت ريختن سلامت پادشه را روا باشد جلاد قصد كرد پسر سر سوي آسمان برآورد و تبسم كرد ملك پرسيدش كه درين حالت چه جاي خنديدن است گفت : ناز فرزندان بر پدران و مادران باشدو دعوي پيش قاضي برند و داد از پادشه خواهند . اكنون پدر و مادر به علت حطام دنيا مرا به خون در سپردند و قاضي به كشتن قتوي دادو سلطان مصالح خويش اندر هلاك من همي بيند به جز خداي عزوجل پناهي نمي بينم .
پيش كه برآورم ز دستت فرياد |
هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد |
سلطان را دل ازين سخن بهم برآمد و آب در ديده برگردانيد و گفت : هلاك من اولي ترست از خون بي گناهي ريختن سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرفت و نعمت بي اندازه ببخشيد و آزا كرد و گويند هم در آن هفته شفا يافت .
همچنان در فكر آن بيتم كه گفت زير پايت گر بداني حال مور |
پيل باني بر لب درياي نيل همچو حال تست زير پاي پيل |
«حكايت»
يكي از بندگان عمروليث گريخته بود كسان در عقبش برفتند و باز آوردند وزير را با وي غر ضي بود و اشارت به كشتن فرمود تا دگر بندگان چنين فعل روا ندارند بنده پيش عمرو سر بر زمين نهاد و گفت :
هر چه رود بر سرم چون تو پسندي رواست |
بنده چه دعوي كند حكم خداوند راست |
اما به موجب آنكه پرورده نعمت اين خاندانم نخواهم كه در قيامت به خون من گرفتار آئي اجازت فرماي تا وزير را بكشم آنگه به قصاص اوبفرماي خون مرا ريختن تا به حق كشته باشي ملك را خنده گرفت وزير را گفت : چه مصلحت مي بيني گفت : اي خداوند جهان از بهر خداي اين شوخ ديده را به صدقات گور پدر آزاد كن تا مرا در بلائي نيفكند گناه از من است و قول حكما معتبر كه گفته اند :
چو كردي با كلوخ انداز پيكار چو تير انداختي بر روي دشمن |
سر خود را به ناداني شكستي چنين دان كاندر آماجش نشستي |
«حكايت»
ملك زوزن را خواجه اي بود كريم النفس نيك محضر كه همگنان را در مواجهه خدمت كردي و در غيبت نكوئي گفتي اتفاقاً ازو حركتي در نظر سلطان ناپسند آماد مصادره فرمود و عقوبت كرد و سر هنگان ملك به سوابق نعمت او معترف بودند و به شكر آن مرتهن در مدت توكيل او رفق و ملاطفت كردندي و زجر و معاقبت روا نداشتندي .
صلح با دشمن اگر خواهي هر گه كه ترا سخن آخر به دهان مي گذرد موذي را |
در قفا عيب كند در نظرش تحسين كن سخنش تلخ نخواهي دهنش شيرين كن |
آنچه مضمون خطاب ملك بود از عهده بعضي بدر آمد و به بقيتي در زندان بماند آورده اند كه يكي از ملوك نواحي در خفيه پيامش فرستاد كه ملوك آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بي عزتي كردند اگر راي عزيز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتي كند در رعايت خاطرش هر چه تمام تر سعي كرده شود و اعيان اين مملكت به ديدار او مفتقرند و جواب اين حرف را منتظر . خواجه برين وقوف يافت و از خطر انديشيد و در حال جوابي مختصر چنانكه مصلحت ديد بر قفاي ورق نبشت و روان كرد يكي از متعلقان واقف شد و ملك را اعلام كرد كه فلان را كه حبس فرمودي با ملوك نواحي مراسله دارد. ملك بهم برآمد و كشف اين خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود كه حسن ظن بزرگان بيش از فضيلت ماست وتشريف قبولي كه فرمودند بنده را امكان اجابت نيست بحكم آنكه پرورده نعمت اين خاندان است و به اندك مايه تغير با ولي نعمت بي وفائي نتوان كرد چنانكه گفته اند :
آنرا كه بجاي تست هر دم كرمي |
عذرش بنه ار كند به عمري ستمي |
ملك را سيرت حق شناسي ازو پسند آمد و خلعت و نعمت بخشيد و عذر خواست كه خطا كردم ترا بي جرم و خطا آزردن . گفت : اي خداوند بنده درين حالت مر خداوند را خطا نمي بيند تقدير خداوند تعالي بود كه مرين بنده را مكروهي برسد پس به دست تو اولي تر كه سوابق نعمت برين بنده داري و ايادي منت و حكما گفته اند :
گر گزندت رسد ز خلق مرنج از خدا دان خلاف دشمن و دوست گرچه تير از كمان همي گذرد |
كه نه راحت رسد ز خلق و نه رنج كين دل هر دو در تصرف اوست از كماندار بيند اهل خرد |
«حكايت»
يكي از ملوك عرب شنيدم كه متعلقان را همي گفت مرسوم فلان را چندانكه هست مضاعف كنيد كه ملازم درگاه است و مترصد فرمان و ديگر خدمتگاران به لهو و لعب مشغول اند و در اداي خدمت متهاون صاحب دلي بشنيد و فرياد و خروش از نهادش بر آمد پرسيدندش چه ديدي گفت مراتب بندگان بدرگاه خداوند تعالي همين مثال دارد .
دو بامداد اگر آيد كسي به خدمت شاه مهتري در قبول فرمان است هر كه سيماي راستان دارد |
سيم هر آينه در وي كند به لطف نگاه ترك فرمان دليل حرمان است سر خدمت بر آستان دارد |
«حكايت»
ظالمي را حكايت كنند كه هيزم درويشان خريدي به حيف و توانگران را دادي به طرح . صاحب دلي برو گذر كرد و گفت :
ماري تو كه هر كه را ببيني بزني زورت ار پيش مي رود با ما زورمندي مكن بر اهل زمين |
يا بوم كه هر كجا نشيني بكني با خداوند غيب دان نرود تا دعائي بر آسمان نرود |
حاكم از گفتن او برنجيدو روي از نصيحت او درهم كشيد و برو التفا نكرد تا شبي كه آتش مطبخ در انبار هيزمش افتاد و ساير املاكش بسوخت وز بستر نرمش به خاكستر گرم نشاند اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و ديدش كه با ياران همي گفت ندانم اين آتش از كجا در سراي من افتاد گفت : از دود دل درويشان .
حذر كن ز درد درونهاي ريش بهم برمكن تا تواني دل |
كه ريش درون عاقبت سر كند كه آهي جهاني بهم بركند |
بر تاج كيخسرو نبشته بود :
چه سالهاي فراوان و عمرهاي دراز چنانكه دست بدست آمده است ملك به ما |
كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت به دستهاي دگر همچنين بخواهد رفت |
«حكايت»
يكي در صنعت كشتي گرفتن سرآمده بود سيصد و شصت بند فاخر بدانستي و هر روز به نوعي از آن كشتي گرفتي مگر گوشه خاطرش با جمال يكي از شاگردان ميلي داشت سيصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر يك بند كه در تعليم آن دفع انداختي و تاخير كردي في الجمله پسر در قوت و صنعت سرآمد و كسي را در زمان او با او امكان مقاومت نبود تا بحدي كه پيش ملك آن روزگار گفته بود استاد را فضيلتي كه بر من است از روي بزرگيست و حق تربيت وگرنه به وقت ازو كمتر نيستم و به صنعت با او برابرم ملك را اين سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت كنند مقامي متسع ترتيب كردند و اركان دولت و اعيان حضرت و زور آوران روي زمين حاضر شدند ، پسر چون پيل مست اندرآمد به صدمتي كه اگر كوه رويين بودي از جاي بركندي استاد دانست كه جوان به قوت ازو برترست بدان بند غريب كه از وي نهان داشته بود با او در آويخت پسر دفع آن ندانست بهم برآمد استاد بدو دست از زمينش بالاي سر برد و فروكوفت غريو از خلق برخاست ملك فرمود استاد را خلغت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت كرد كه با پرورده خويش دعوي مقاومت كردي و بسر نبردي گفت اي پادشاه روي زمين به زور آوري بر من دست نيافت بلكه مرا از علم كشتي دقيقه اي مانده بود و همه عمر از من دريغ همي داشت امروز بدان دقيقه بر من غالب آمد گفت از بهر چنين روزي كه زيركان گفته اند دوست را چندان قوت مده كه گر دشمني كند تواند نشنيده اي كه چه گفت آنكه از پرورده خويش جفا ديد.
يا وفا خود نبود در عالم كس نياموخت علم تير از من |
يا مگر كس درين زمانه نكرد كه مرا عاقبت نشانه نكرد |
«حكايت»
درويشي مجرد به گوشه اي نشسته بود پادشاهي برو بگذشت درويش از آنجا كه فراغ ملك قناعت است سر بر نياورد و التفات نكرد سلطان از آنجا كه سطوت سلطنت است برنجيد و گفت اين طايفه خرقه پوشسان امثال حيوان اند و اهليت و آدميت ندارند وزير نزديكش آمد و گفت اي جوانمرد سلطان روي زمين بر تو گذر كرد چرا خدمتي نكردي و شرط ادب بجاي نياوردي گفت سلطان را بگوي توقع خدمت از كسي دار كه توقع نعمت از تو دارد و دگر بدان كه ملوك از بهر پاس رعيت اند نه رعيت از بهر طاعت ملوك .
پادشه پاسبان درويش است گوسپند از براي چوپان نيست يكي امروز كامران بيني روز كي چند باش تا بخورد فرق شاهي و بندگي برخاست گر كسي خاك مرده باز كند |
گرچه رامش بفر دولت اوست بلكه چوپان براي خدمت اوست ديگري را دل از مجاهده ريش خاك مغز سر خيال انديش چون قضاي نبشته آمد پيش ننمايد توانگر و درويش |
ملك را گفت درويش استوار آمد گفت از من تمنا بكن گفت آن همي خواهم كه دگر باره زحمت من ندهي گفت مرا پندي بده گفت :
در باب كنون كه نعمتت هست بدست |
كين دولت و ملك ميرود دست بدست |
«حكايت»
يكي از وزرا پيش ذوالنون مصري رفت و همي خواست كه روز و شب به سلطان مشغولم و به خيرش امديوار و از عقوبتش ترسان ذوالنون بگريست و گفت اگر من خداي را عزوجل چنين پرستيدمي كه تو سلطان را از جمله صديقان بودمي .
گرنه اوميد و بيم راحت و رنج ور وزير از خدا بترسيدي |
پاي درويش بر فلك بودي همچنان كز ملك ملك بودي |
«حكايت»
پادشاهي به كشتن بيگناهي فرمان داد و گفت اي ملك به موجب خشمي كه ترا بر من است آزار خود مجوي كه اين عقوبت بر من به يك نفس به سر آيد و بزه آن بر تو جاويد بماند .
دوران بقا چو بايد صحرا بگذشت پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد |
تلخي و خوشي وزشت و زيبا بگذشت در گردن او بماند و بر ما بگذشت |
ملكم را نصيحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست .
«حكايت»
وزراي نوشيروان در مهمي از مصالح مملكت انديشه همي كردند و هر يكي از ايشان دگرگونه راي همي زدند و ملك همچنين تدبيري انديشه كرد بزرجمهر را راي ملك اختيار آمد وزيران در نهانش گفتند راي ملك را چه مزيت ديدي بر فكر چندين حكيم گفت به موجب آنكه انجام كارها معلوم نيست و راي همگان در مشيت است كه صواب آيد يا خطا پس موافقت راي ملك اولي تر است تا اگر خلاف صواب آيد به علت متابعت از معاتبت ايمن باشم .
خلاف راي سلطان راي جستن گر خود روز را گويد شبست اين |
به خون خويش باشد دست شستن ببايد گفتن آنك ماه و پروين |
«حكايت»
شيادي گيسوان بافت يعني علويست و با قافله حجاز به شهري در آمد كه از حج همي آيم و قصيده اي پيش ملك برد كه من گفته ام نعمت بسيارش فرمود و اكرام كرد تا يكي از ندماي حضرت پادشاه كه در آن سال از سفر دريا آمده بود گفت من از او را عيد اضحي در بصره ديدم معلوم شد كه حاجي نيست ديگري گفتا پدرش نصراني بود در ملطيه پس او شريف چگونه صورت بندد و شعرش را به ديوان انوري دريافتند ملك فرمود تا بزنندش و نفي كنند تا چندين دروغ در هم چرا گفت . گفت اي خداوند روي زمين يك سخنت ديگر در خدمت بگويم اگر راست نباشد بهر عقوبت كه فرمائي سزاوارم گفت بگو تا آن چيست گفت :
غريبي گرت ماست پيش آورد اگر راست مي خواهي از من شنو |
دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ جهان ديده بسيار گويد دروغ |
ملك را خنده گرفت و گفت ازين راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است فرمود تا آنچه مامول اوست مهيا دارند و به خوشي برود .
«حكايت»
يكي از وزرا به زير دستان رحم كردي و صلاح ايشان را به خير توسط نمودي اتفاقاً به خطاب ملك گرفتار آمد همگنان در مواجب استخلاص او سعي كردند و موكلان در معاقبتش ملاطفت نمودند و بزرگان شكر سيرت خويش به افواه بگفتند تا ملك از سر عتاب او درگذشت صاحبدلي برين اطلاع يافت و گفت :
تا دل دوستان بدست آري پختن ديگ نيك خواهان را با بدانديش هم نكوئي كن |
بوستان پدر فروخته به هر چه رخت سراست سوخته به دهن سگ بلقمه دوخته به |
«حكايت»
يكي از پسران هارون الرشيد پيش پدر آمد خشم آلود كه فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد هارون اركان دولت را گفت جزاي چنين كس چه باشد يكي اشاره بكشتن كرد و ديگري به زبان بريدن و ديگري به مصادره و نفي هارون گفت اي پسر كرم آنست كه عفو كني و گر نتواني تو نيزش دشمان مادر ده نه چندانكه انتقام از حد درگذرد آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوي از قبل خصم .
نه مردست آن به نزديك خردمند بلي مرد آنكس است از روي تحقيق يكي را زشت خوئي داد و دشنام بتر زانم كه خواهي گفتن آني |
كه با پيل دمان پيكان جويد كه چون خشم آيدش باطل نگويد تحمل كرد و گفت اي نيك فرجام كه دانم غيب من چون من نداني |
«حكايت»
با طايفه بزرگان به كشتي در نشسته بودم زورقي در پي ما غرق شد دو برادر به گردابي در افتادند يكي از بزرگان گفت ملاح را كه بگير اين هر دوان را كه به هر يكي پنجاه دينارت دهم ملاح در آب افتاد و تا يكي را برهانيد آن ديگر هلاك شد گفتم بقيت عمرش نمانده بود ازين سبب در گرفتن او تاخير كرد و در آن دگر به تعجيل ملاح بخنديد و گفت آنچه تو گفتي يقين است و دگر ميل خاطر برهانيدن اين بيشتر بود كه وقتي در بياباني ماندهبودم و مرا به شتري نشانده وز دست آن دگر تازيانه اي خورده ام در طفلي گفتم صدق الله من عمل صالحاً فلنفسه و من اسا فعليها .
تا تواني درون كس مخراش كار درويش مستمند برآر |
كاندرين راه خارها باشد كه ترا نيز كارها باشد |
«حكايت»
دو برادر يكي خدمت سلطان كردي و ديگر به زور بازو نان خوردي باري اين توانگر گفت درويش را كه چرا خدمت نكني تا از مشقت كار كردن برهي گفت تو چرا كار نكني تا از مذلت خدمت رهائي يابي كه خردمندان گفته اند نان خود خوردن و نشستن به كه كمر شمشير زرين زرين به خدمت بستن .
به دست آهن تفته كردن خمير عمر گرانمايه درين صرف شد اي شكم خيره بتائي بساز |
به از دست بر سينه پيش امير تا چه خورم صيف وچه پوشم شتا تا نكني پشت به خدمت دوتا |
«حكايت»
كسي مژده پيش انوشيروان عادل آورد گفت شنيدم كه فلان دشمن ترا خداي عزوجل برداشت گفت هيچ شنيدي كه مرا بگذشت .
اگر بمرد عدو جاي شادماني نيست |
كه زندگاني ما نيز جاوداني نيست |
«حكايت»
گروهي حكما به حضرت كسري در به مصلحتي سخن همي گفتند و بزرگمهر كه مهتر ايشان بود خاموش گفتندش چرا با ما درين بحث سخن نگوئي گفت وزيران بر مثال اطبا اند و طبيب دارو ندهد جز سقيم را پس چو بينم كه راي شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حكمت نباشد .
چو كاري بي فضول من برآيد وگر بينم كه نابينا و چاه است |
مرا در وي سخن گفتن نشايد اگر خاموش بنشينم گناه است |
«حكايت»
هارون الرشيد را چون ملك ديار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغي كه به غرور ملك مصر دعوي خدائي كرد نبخشم اين مملكت را مگر به خسيس ترين بندگان سياهي داشت نام او خصيب در غايت جهل ، ملك مصر به وي ارزاني داشت و گويند عقل و درايت او تا بجائي بود كه طايفه اي حراث مصر شكايت آوردندش كه پنبه كاشته بوديم باران بي وقت آمد و تلف شد گفت پشم بايستي كاشتن .
اگر دانش بروزي در فزودي به نادانان چنان روزي رساند بخت و دولت بكار داني نيست اوفتاده است در جهان بسيار كيمياگر به غصه مرده و رنج |
* | ز نادان تنگ روزي تر نبودي كه دانا اندر آن عاجز بماند جز بتاييد آسماني نيست بي تميز ارجمند و عاقل خوار ابله اندر خرابه يافته گنج |
«حكايت»
يكي را از ملوك چيني آوردند خواست تا در حالت مستي با وي جمع آيد كنيزك ممانعت كرد ملك در خشم رفت و مرو را به سياهي بخشيد كه لب زيرينش از پره بيني در گذشته بود و زيرينش بگريبان فروهشته هيكلي كه صخر الجن از طلعتش برميدي و عين القطر از بفلش بگنديدي .
تو گوئي تا قيامت زشت روئي |
برو ختمست و بر يوسف نكوئي |
چنانكه ظريفان گفته اند :
شخصي نه چنان كريه منظر آنگه بغلي نعوذبالله |
كز زتشي او خبر توان داد مردار به آفتاب مرداد |
آورده اندكه سيه را در آن مدت نفس طالب بود و شهوت غالب مهرش بحنبيد و مهرش برداشت بامدادان كه ملكم كنيزك را جست و نيافت حكايت بگفتند خشم گرفت و فرمود تا سياه را با كنيزك استوار ببندند و از بام جوسق به قعر خندق در اندازند ، يكي از وزراي نيك محضر روي شفاعت بر زمين نهاد و گفت سياه بيچاره را درين خطائي نيست كه ساير بندگان و خدمتگاران بنوازش خداوندي متعودند گفت اگر در مفاوضه او شبي تاخير كردي چه شدي كه من او را افزون از قيمت كنيزك دلداري كردمي گفت اي خداوند روي زمين نشنيده اي .
تشنه سوخته در چشمه روشن چورسيد ملحد گرسنه در خانه خالي بر خوان |
تو مپندار كه از پيل دمان انديشد عقل باور نكند كز رمضان انديشد |
ملك را اين لطيفه پسند آمد و گفت اكنون سياه ترا بخشيدم كنيزك را چه كنم گفت كنيزك سياه را بخش كه نيم خورده او هم او را شايد .
هرگز آن را بدوستي مپسند تشنه را دل نخواهد آب زلال |
كه رود جاي ناپسنديده نيم خورد دهان گنديده |
«حكايت»
اسكندر رومي را پرسيدند ديار مشرق و مغرب به چه گرفتي كه ملوك پيشين را خزائن و عمر و ملك و لشكر بيش ازين بوده است و ا يشان را چنين فتحي ميسر نشده گفتا به عون خداي عزوجل هر مملكتي را كه گرفتم رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز به نكوئي نبردم .
بزرگش نخوانند اهل خرد |
كه نام بزرگان به زشتي برد |
باب دوم
در اخلاق درويشان
«حكايت»
يكي از بزرگان گفت پارسائي را چه گوئي در حق فلان عابد كه ديگران در حق وي به طعنه سخن ها گفته اند گفت : بر ظاهرش عيب نمي بينم و در باطنش غيب نمي دانم .
هر كه را جامه پارسا بيني ور نداني كه در نهانش چيست |
پارسا دان و نيك مرد انگار محتسب را درون خانه چه كار |
«حكايت»
درويشي را ديدم سر بر آستان كعبه همي ماليد و مي گفت يا غفور يا رحيم تو داني كه از ظلوم جهول چه آيد .
عذر تقصير خدمت آوردم عاصيان از گناه توبه كنند |
كه ندارم بطاعت استظهار عارفان از عبادت استغفار |
عابدان جزاي طاعت خواهند و بازرگانان بهاي بضاعت من بنده اميد آورده ام نه طاعت و به دريوزه آمده ام نه به تجارت اصنع بي ما انت اله .
بر در كعبه سائلي ديدم مي نگويم كه طاعتم بپذير |
كه همي گفت و مي گرستي خوش قلم عفو بر گناهم كش |
«حكايت»
عبدالقادر گيلاني را رحمه الله عليه ديدند در حرم كعبه روي بر حصبا نهاده همي گفت اي خداوند ببخشاي وگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نابينا برانگيز تا در روي نيكان شرمسار نشوم .
روي بر خاك عجز مي گويم اي كه هرگز فرامشت نكنم |
هر سحر گه كه باد مي آيد هيچت از بنده ياد مي آيد؟ |
«حكايت»
دزدي به خانه پارسائي درآمد چندانكه جست چيزي نيافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گليمي كه بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود .
نشنيدم كه مردان راه خداي ترا كي ميسر شود اين مقام |
دل دشمنان را نكردند تنگ كه با دوستانت خلافست و جنگ |
مودت اهل صفا چه در روي و چه در قفا نه چنان كز پست عيب گيرند و پيشت بيش ميرند .
*
در برابر چو گوسپند سليم هر كه عيب درگان پيش تو آورد و شمرد |
در قفا همچو گرگ مردم خوار بي گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد |
«حكايت»
تني چند از روندگان متفق سياحت بودند و شريك رنج و راحت ، خواستم تا مرافقت كنم موافقت نكردند گفتم اين از كرم اخلاق بزرگان بديع است روي از مصاحبت مسكينان تافتن و فايده و بركت دريغ داشتن كه من در نفس خويش اين قدرت و سرعت مي شناسم كه در خدمت مردان يار شاطر باشم نه بار خاطر .
ان لم اكن راكب المواشي |
اسعي لكم حامل الغواشي |
يكي زان ميان گفت ازين سخن كه شنيدي دل تنگ مدار كه درين روزها دزدي به صورت درويشان برآمده خود را در سلك صحبت ما منتظم كرد .
چه دانند مردم كه در خانه كيست |
نويسنده داند كه در نامه چيست |
و از آنچا كه سلامت حال درويشان است گمان فضولش نبردند و به ياري قبولش كردند .
صورت حال عارفان دلق است در عمل كوش و هر چه خواهي پوش ترك دنيا شهوت است و هوس در قژاگند مرد بايد بود |
اين قدر بس چو روي در خلق است تاج بر سر نه و علم بر دوش پارسايي نه ترك جامه و بس بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟ |
روزي تا به شب رفته بوديم و شبانگه به پاي حصار خفته كه دزد بي توفيق ابريق رفيق برداشت كه به طهارت مي رود و به غارت مي رفت .
پارسا بين كه خرقه در بر كرد |
جامه كعبه را جل خرد كرد |
چندان كه از نظر درويشان غايب شد به برجي بر رفت و درجي بدزديد تا روز روشن شد آن تاريك مبلغي راه رفته بود و رفيقان بي گناه خفته بامدادان همه را به قلعه در آوردند و بزدند و به زندان كردند از آن تاريخ ترك صحبت گفتيم و طريق عزلت گرفتيم و السلامه في الوحده .
چو از قومي يكي بي دانشي كرد شنيدستي كه گاوي در علف خوار |
نه كه را منزلت ماند نه مه را بيالايد همه گاوان ده را |
گفتم سپاس و منت خداي را عزوجل كه از بركت درويشان محروم نماندم گرچه به صورت از صحبت وحيد افتادم بدين حكايت كه گفتي مستفيذ گشتم و امثال مرا همه عمر اين نصيحت بكار آيد .
به يك ناتراشيده در مجلسي اگر بركه اي پر كنند از گلاب |
برنجند دل هوشمندان بسي سگي در وي افتد كند منجلاب |
«حكايت»
زاهدي مهمان پادشاهي بود چون به طعام بنشستند كمتر از آن خورد كه ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن كرد كه عادت او تا ظن صلاحيت در حق او زيادت كنند .
ترسم نرسي به كعبه اي اعرابي |
كين رهكه تو ميروي به تركستانست |
چون به مقام خويش آمد سفره خواست تا تناولي كند پسري صاحب فراست داشت گفت اي پدر باري به مجلس سلطان در طعام نخوردي گفت در نظر ايشان چيزي نخوردم كه بكار آيد گفت نماز را هم قضا كن كه چيزي نكردي كه بكار آيد .
اي هنرها گرفته بر كف دست تا چه خواهي خريدن اي مغرور |
عيبها برگرفته زير بغل روز درماندگي به سيم دغل |
«حكايت»
ياد دارم كه در يام طفوليت متعبد بودمي و شب خيز و مولع زهد و پرهيز شبي در خدمت پدر رحمه الله عليه نشسته بودم و همه شب ديده بر هم نبسته و مصحف عزيز بر كنار گرفته و طايفه اي گرد ما خفته پدر را گفتم از اينان يكي سر بر نمي دارد كه دوگانه اي بگزارد . چنان خواب غفلت برده اند كه گوئي نخفته اند كه مرده اند گفت جان پدر تو نيز اگر بخفتي به از آن كه در پوستين خلق افتي .
نبيند مدعي جز خويشتن مرا گرت چشم خدابيني ببخشند |
كه دارد پرده پندار در پيش نبيني هيچ كس عاجزتر از خويش |
«حكايت»
يكي را از بزرگان به محفلي اندر همي ستودند و در اوصاف جميلش مبالغه مي كردند سر بر آورد و گفت من آنم كه من دانم .
كفيت اذي يا من يعد محاسني شخصم به چشم عالميان خوب منظرست طاوس را به نقش و نگاري كه هست خلق |
* | علانيتي هذا و لم تدر ما بطن وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پيش تحسين كنند و او خجل از پاي زشت خويش |
«حكايت»
يكي از صلحاي لبنان كه مقامات او در ديارعرب مذكور بود و كرامات مشهور به جامع دمشق درآمد و بر كنار بركه كلاسه طهارت همي ساخت پايش بلغزيد و به حوض درافتاد و به مشقت از آن جايگه خلاص يافت چون از نماز بپرداختند يكي از اصحاب گفت مرا مشكلي هست اگر اجازت پرسيدنست گفت آن چيست گفت ياد دارم كه شيخ بر روي درياي مغرب برفت و قدمش تر نشد امروز چه حالت بود كه درين قامتي آب از هلاك چيزي نماند شيخ اندرين فكرت فرو رفت و پس از تامل بسيار سر بر آورد و گفت نشنيده اي كه خواجه عالم عليه السلام گفت لي مع الله وقت لايسعني فيه ملك مقرب و لانبي مرسل و نگفت علي الدوام وقتي چنين كه فرمود به جبرئيل و ميكائيل نپرداختي و ديگر وقت با حفصه و زينب در ساختي مشاهده الابرار بين التجلي و الاستتار مي نمايند و مي ربايند .
ديدار مي نمائي و پرهيز مي كني اشاهد من اهوي بغير وسيله يكي پرسيد از آن گم كرده فرزند ز مصرش بوي پيراهن شنيدي بگفت احوال ما برق جهان ست گهي بر طارم اعلي نشينيم اگر درويش در حالي بماندي |
* * | بازار خويش و آتش ما تيز مي كني فيلحقني شان اضل طريقاً كه اي روشن گهر پير خردمند چرا در چاه كنعانش نديدي ؟ دمي پدا و ديگر دم نهان ست گهي بر پشت پاي خود نبينيم سر دست از دو عالم بر فشاندي |
«حكايت»
در جامع بعلبك وقتي كلمه اي همي گفتم به طريق وعظ با جماعتي افسرده دل مرده ره از عالم صورت به عالم معني نبرده ديدم كه نفسم در نمي گيرد و آتشم در هيزم تر اثر نمي كند دريغ آمدم تربيت ستوران و آينه داري در محلت كوران وليكن در معني باز بود و سلسله سخن دراز در معاني اين آيت كه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد سخن به جائي رسانيدم كه گفتم .
دوست نزديكتر از من به من است ما كه توان گفت كه او |
وينت مشكل كه من از وي دورم در كنار من و من مهجورم |
من از شراب اين سخن مست و فضاله قدح در دست كه رونده اي بر كنار مجلس گذر كرد و دور آخر درو اثر كرد و نعره اي زد كه ديگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس به جوش گفتم اي سبحان الله دوران با خبر در حضور و نزديكان بي بصر دور .
فهم سخن چون نكند مستمع فسحت ميدان ارادت بيار |
قوت طبع از متكلم مجوي تا بزند مرد سخنگوي گوي |
«حكايت»
شبي در بيابان مكه از بي خوابي پاي رفتنم نماند سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار .
پاي مسكين پياده چند رود تا شود جسم فربهي لاغر |
كز تحمل ستوع شد بختي لاغري مرده باشد از سختي |
گفت اي برادر حرم در پيش است و حرامي در پس . اگر رفتي بردي و گر خفتي مردي .
خوشست زير مغيلان بهراه باديه خفت |
شب رحيل ولي ترك جان ببايد گفت |
«حكايت»
پارسائي را ديدم بر كنار دريا كه زخم پلنگ داشت و به هيچ دارو به نمي شد مدتها در آن رنجور بود و شكر خداي عزوجل علي الدوام گفتي . پرسيدنش كه شكر چه مي گوئي ؟ گفت شكر آنكه به مصيبتي گرفتارم نه به معصيتي .
گر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز گويم ازبنده مسكين چه گنه صادرشد |
تا نگوئي كه در آن دم غم جانم باشد كو دل آزرده شد از من غم آنم باشد |
«حكايت»
درويشي را ضرورتي پيش آمد گليمي از خانه ياري بدزديد حاكم فرمود كه دستش بدر كنند صاحب گليم شفاعت كرد كه من او را بحل كردم گفتا به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم گفت آنچه فرمودي راست گفتي وليكن هر كه از مال وقف چيزي بدزدد قطعش لازم نيايد ولفقير لا يملك هر چه درويشان راست وقف محتاجان ست حاكم دست ازو بداشت و ملامت كردن گرفت كه جهان بر تو تنگ آمده بود كه دزدي نكردي الا از خانه چنين ياري گفت اي خداوند نشنيده اي كه گويند خانه دوستان بروب و در دشمنان مكوب .
چون بسختي دربماني تن به عجز اندر مده |
را پوست بركن دوستان را پوستين |
«حكايت»
پادشاهي پارسائي را ديد گفت هيچت از ما ياد آيد گفت بلي وقتي كه خدا را فراموش مي كنم .
هر سود دود آن كش ز بر خويش براند |
و آن را كه بخواند به در كس ندواند |
«حكايت»
يكي از جمله صالحان به خواب ديد پادشاهي را در بهشت و پارسائي در دوزخ پرسيد كه موجب درجات اين چيست و سبب دركات آن ، كه مردم به خلاف اين معتقد بودند ، ندا آمد كه اين پادشه به ارادت درويشان به بهشت اندرست و اين پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ .
دلقت به چه كار آيد و مسحي و مرقع حاجت به كلاه بر كي داشتنت نيست |
خود را ز عملهاي نكوهيده بري دار درويش صفت باش و كلاه تتري دار |
«حكايت»
پياده اي سر و پا برهنه با كاروان حجاز از كوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومي نداشت ،خرامان همي رفت و مي گفت :
نه به استر بر سوارم نه چو اشتر زير بارم غم موجود وپريشاي معدوم ندارم |
نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم نفسي ميزنم آسوده و عمري ميگذارم |
«اشتر سواري گفتش اي درويش كجا مي روي برگرد كه به سختي بميري نشنيد و قدم در بيابان نهاد و برفت چون به نخله محمود در رسيديم توانگر را اجل فرا رسيد درويش به بالينش فراز آمد و گفت : ما به سختي بنمرديم و تو بربختي بمردي .
شخصي همه شب بر سر بيمار گريست اي بسا اسب تيزرو كه بماند بس كه در خاك تندرستان را |
* | چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست كه خر لنگ جان به منزل برد دفن كرديم و زخم خورده نمرد |
«حكايت»
عابدي را پادشاهي طلب كرد انديشيد كه داروي بخورم تا ضعيف شوم مگر اعتقادي كه دارددر حق من زيادت كند آورده اند كه داروي قاتل بخورد و بمرد .
آنكه چو پسته ديدمش همه مغز پارسايان روي در مخلوق چون بنده خداي خويش خواند |
* | پوست بر پوست بود همچو پياز پشت بر قبله مي كنند نماز بايد كه بجز خدا نداند |
«حكايت»
كارواني در زمين يونان بزدند و نعمت بي قياس ببردند بازرگانان گريه و زاري كردندو خدا و پيمبر شفيع آوردند و فايده نداشت .
چو پيروز شد دزد تيره روان |
چه غم دارد از گريه كاروان؟ |
لقمان حكيم اندر آن كاروان بود يكي گفتش از كاروانيان مگر اينان را نصيحتي كني و موعظه اي گويي تا طرفي از مال ما دست بدارند كه دريغ باشد چندين نعمت كه ضايع شود گفت دريغ كلمه حكمت با ايشان گفتن .
آهني را كه موريانه بخورد با سيده دل چه سود گفتن وعظ |
نتوان برد ازو به صيقل زنگ نرود ميخ آهني در سنگ |
همانا كه جرم از طرف ماست .
به روزگار سلامت شكستگان درياب چو سائل از تو بزاري طلب كند چيزي |
كه جبر خاطر مسكين بلا بگرداند بده وگرنه ستمگر به زور بستاند |
«حكايت»
چندان كه مرا شيخ اجل ابوالفرج بن جوزي رحمه الله عليه ترك سماع فرمودي و به خلوت و عزلت اشارت كردي عنفوان شبابم غالب آمدي و هوا و هوس طالب ناچار به خلاف راي مربي قدمي برفتي و از سماع و مجالست حظي بر گرفتمي و چون نصيحت شيخم ياد آمدي گفتمي :
قاضي ار با ما نشيند بر فشاند دست را |
محتسب گر مي خورد معذور دارد مست را |
تا شبي به مجمع قومي برسيدم كه در ميان مطربي ديدم .
گوئي رگ جان مي گسلد زخمه ناسازش |
ناخوش تر از آوازه مرگ پدر آوازش |
گاهي انگشت حريفان ازو در گوش و گهي بر لب كه خاموش .
نهاج الي صوت الاغاني لطيبه نبيند كسي در سماعت خوشي چون در آواز آمد ان بربط سراي زيبقم در گوش كن تا نشنوم |
* * | و انت مغن ان سكت نطيب مگر وقت رفتن كه دم دركشي كدخدا را گفتم از بهر خداي يا درم بگشاي تا بيرون روم |
في الجمله پاس خاطر ياران را موافقت كردم و شبي بچند مجاهده بروز آوردم .
موذن بانگ بي هنگام برداشت درازي شب از مژگان من پرس |
نمي داند كه چند از شب گذشته است كه يك دم خواب درچشمم نگشته است |
بامدادان به حكم تبرك دستاري از سر و ديناري از كمر بگشادم و پيش مغني نهخادم و در كنارش گرفتم و بسي شكر گفتم ياران ارادت من در حق او خلاف عادت ديدند و بر خفت عقلم حمل كردند يكي زان ميان زبان تعرض دراز كرد و ملامت كردن آغاز كه اين حركت مناسب راي خردمندان نكردي ، خرقه مشايخ به چنين مطربي دادن كه در همه عمرش در مي بر كف نبوده است و قراضه اي در دف .
مطربي دور از اين خجسته سراي راست چون بانگش از دهن برخاست مرغ ايوان ز هول او بپريد |
كس دوبارش نديده در يك جاي خلق را موي بر بدن برخاست مغز ما برد و حلق خود بدريد |
گفتم زبان تعرض مصلحت آنست كه كوتاه كني كه مرا كرامت اين شخص ظاهر شد گ فت مرا بر كيفيت آن واقف نگرداني تا منش هم تقرب كنم و بر مطايبتي كه كردم استغفار گويم گفتم بلي به علت آنكه شيخ اجلم بارها به ترك سماع فرموده است و موعظه بليغ گفته و در سمع قبول من نيامده امشبم طالع ميمون و بخت همايون بدين بقعه رهبري كرد تا بدست اين توبه كردم كه بقيت زندگاني گرد سماع و مخالطت نگردم .
آواز خوش از كام و دهان و لب شيرين ور پرده عشاق و خراسان و حجازست |
گر نغمه كند ور نكند دل بفريبد از حنجره مطرب مكروه نزيبد |
«حكايت»
لقمان را گفتند ادب از كه آموختي گفت از بي ادبان هر چه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهيز كردم .
نگويند از سر بازيچه حرفي وگر صد باب حكمت پيش نادان |
كزان پندي نگيرد صاحب هوش بخوانند آيدش بازيچه در گوش |
«حكايت»
عابدي را حكايت كنند كه شبي ده من طعام بخوردي و تا سحر ختمي در نماز بكردي صاحب دلي شنيد و گفت اگر نيم ناني بخوردي و بخفتي بسيار ازين فاضل تر بودي .
اندرون از طعام خالي دار تهي از حكمتي به علت آن |
تا درو نور معرفت بيني كه پري از سعام تا بيني |
«حكايت»
بخشايش الهي گمشده اي را در مناهي چراغ توفيق فراراه داشت تا به حلقه اهل تحقيق درآمد به يمن قدم درويشان و صدق نفس ايشان ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت دست از هوا و هوس كوتاه كرده و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز كه بر قاعده اولست و زهد و طاعتش نامعول .
به عذر و توبه توان رستن از عذاب خداي |
وليك مي نتوان از زبان مردم رست |
طاقت جور زبانها نياورد و شكايت پيش پير طريقت برد جوابش داد كه شكر اين نعمت گگونه گزاري كه بهتر از آني كه پندارندت .
چند گوئي كه بدانديش و حسود گه بخون ريختنم برخيزند نيك باشي و بدت گويد خلق |
عيب جويان من مسكينند گه ببد خواستنم بنشينند به كه بد باشي و نيكت بينند |
ليكن مرا كه حسن ظن همگنان در حق من به كمالست و من در عين نقصان روا باشد انديشه بردن و تيمار خوردن .
اني لمستتر من عين جيراني در بسته به روي خود ز مردم در بسته چه سود و عالم الغيب |
* | و الله يعلم اسراري و اعلاني تا عيب نگسترند ما را داناي نهان و آشكارا |
«حكايت»
پيش يكي از مشايخ گله كردم كه فلان به فساد من گواهي داده است گفتا به صلاحش خجل كن .
تو نيكو روش باش تا بدسگال چو آهنگ بربط بود مستقيم |
به نقص تو گفتن نيابد مجال كي از دست مطرب خورد گوشمال |
«حكايت»
يكي را از مشايخ شام پرسيدند از حقيقت تصوف گفت پيش ازين طايفه اي در جهان بودند به صورت پريشان و به معني جمع اكنون جماعتي هستند به صورت جمع و به معني پريشان .
چو هر ساعت از تو بجائي رود دل ورت جاه و مالست و زرع و تجارت |
به تنهائي اندر صفائي نبيني چو دل با خدايست خلوت نشيني |
«حكايت»
ياد دارم كه شبي در كارواني همه شب رفته بودم و سحر در كنار بيشه اي خفته ،شوريده اي كه در آن سفر همراه ما بود نعره اي بر آورد و راه بيابان گرفت و يك نفس آرام نيافت چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود گفت بلبلان را ديدم كه بنالش در آمده بودند كه درخت و كبكان از كوه و غوكان در آب و بهايم از بيشه ، انديشه كردم كه مروت نباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته .
دوش مرغي به صبح مي ناليد يكي از دوستان مخلص را گفت باور نداشتم كه ترا گفتم اين شرط آدميت نيست |
عقل و صبرم ببردو طاقت و هوش مگر آواز من رسيد به گوش بانگ مرغي چنين كند مدهوش مرغ تسبيح گوي و من خاموش |
«حكايت»
وقتي در سفر حجاز طايفه اي جوانان صاحبدل هم دم من بودند و هم قدم ، وقتها زمزمه اي بكردندي و بيتي محققانه بگفتندي و عابدي در سبيل منكر حال درويشان بود و بي خبر از درد ايشان ، تا برسيديم به خيل بني هلال ، كودكي سياه از حي عرب بدر آمد و آوازي برآورد كه مرغ از هوا در آورد و اشتر عابد را ديدم كه به رقص اندر آمد وعابد را بينداخت و برفت گفتم اي شيخ در حواني اثر كرد و ترا همچنان تفاوت نمي كند .
داني چه گفت مرا آن بلبل سحري اشتر به شعر عرب درحالتست وطرب و عد هبوب الناشرات علي الحمي بهذكرش هر چه بيني درخروش است نه بلبل بر گلش تسبيح خوانيست |
* | تو خود چه آدميي كز عشق بي خبري گر ذوق نيست ترا كژ طبع جانوري تميل غصون البان لاالحجر الصلد دلي داند درين معني كه گوش است كه هر خاري به تسبيحش زبانيست |
«حكايت»
يكي را از ملوك مدت عمري سپري شد قايم مقامي نداشت وصيت كرد كه بامدادان نخستين كسي كه از در شهر اندر آيد تاج شاهي بر سر وي نهند و تفويض مملكت بدو كنند اتفاقاً اول كسي كه در آمد گدائي بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته اركان دولت و اعيان حضرت وصيت ملك بجاي آوردند و تسليم مفاتيح قلاع و خزاين بدو كردند و مدتي ملك راند تا بعضي امراي دولت گردن از طاعت او بپيجانيدند و ملوك از هر طرف به منازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشكر آراستن في الجمله سپاه و رعيت بهم برآمدند و برخي طرف بلاد از قبض تصرف او بدر رفت درويش ازين واقعه خسته خاطر همي بود تا يكي از دوستان قديمش كه در حالت درويشي قرين بود از سفري بازآمد و در چنان مرتبه ديدش ، گفت منت خداي را عزوجل كه گلت از خار بر آمد وخار از پاي بدر آمد و بخت بلندت رهبري كرد و اقبال و سعادت ياوري تا بدين پايه رسيدي ان مع العسر يسرا .
شكوفه گاه شكفته است و گاه خوشيده |
درخت وقت برهنه است ووقت پوشيده |
گفت اي يار عزيز تعزيتم كن كه جاي تهنيت نيست آنگه كه تو ديدي غم ناني داشتم و امروز تشويق جهاني .
اگر دنيا نباشد دردمنديم حجابي زين درون آشوب تر نيست مطلب گر توانگري خواهي گر غني زر به دامن افشاند كز بزرگان شنيده ام بسيار اگر بريان كند بهرام گوري |
وگر باشد به مهرش پاي بنديم كه رنج خاطرست ار هست ور نيست جز قناعت كه دولتي ست هني تا نظر در ثواب او نكني صبر درويش به كه بذل غني نه چون پاي ملخ باشد ز موري |
«حكايت»
ابوهريره رضي الله عنه هر روز به خدمت مصطفي صلي الله عليه آمدي گفت يا اباهريره زرني غباً تزدد حباً هر روز ميا تا محبت زيادت شود.
صاحب دلي را گفتند بدين خوبي كه آفتاب ست شنيده ايم كه كس او را دوست گرفته است و عشق آورده گفت براي آنكه هر روز مي توان ديد مگر در زمستان كه محجوب ست و محبوب .
به ديدار مردم شدن عيب نيست اگر خويشتن را ملامت كني |
وليكن نه چندانكه گويند بس ملامت نبايد شنيد ز كس |
«حكايت»
يكي را از بزرگان بادي مخالف در شكم پيچيدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بي اختيار ازو صادر شد گفت اي دوستان مرا در آنچه كردم اختياري نبود و بزهي بر من ننوشتند و راحتي به وجود من رسيد شما هم به كرم معذور داريد .
شكم زندان با دست اي خردمند چو باد اندر شكم پيچد فرو هل حريف ترش روي ناسازگار |
* | ندارد هيچ عاقل باد در بند كه باد اندر شكم بارست بر دل چو خواهد شدن دست پيشش مدار |
«حكايت»
از صحبت ياران دمشقم ملالتي پديد آمده بود سر در بيابان قدس نهادم و با حيوانات انس گرفتم تا وقتي كه اسير فرنگ شدم در خندق طرابلس با جهودانم به كار گل بداشتند يكي از روساي حلب كه سابقه اي ميان ما بود گذر كرد و بشناخت و گفت اي فلان اين چه حالتست گفتم چه گويم .
هميگريختم از مردمان به كوه وبدشت قياس كن كه چه حالم بود درين ساعت پاي در زنجير پيش دوستان |
* | كه از خداي نبودم به آدمي پرداخت كه در وطيفه نامردمم ببايد ساخت به كه با بيگانگان در بوستان |
بر حلت من رحمت آورد و به ده دينار از قيدم خلاص كرد و با خود به حلب برد و دختري كه داشت به نكاح من در آورد به كابين صد دينار مدتي بر آمد ،بد خوي ستيزه روي نافرمان بود ،زبان درازي كردن گرفت و عيش مرا منغص داشتن .
زن بد در سراي مرد نكو زينهار از قرين بد زنهار |
هم درين عالم ست دوزخ او وقنا ربنا عذاب النار |
باري زبان تعنت دراز كرده همي گفت تو آن نيست كه پدر من تو را از فرنگ باز خريد گفتم بلي من آنم كه به ده دينار از قيد فرنگم باز خريد و به صد دينار به دست تو گرفتار كرد .
شنيدم گوسپندي را بزرگي شبانگه كارد بر حلقش بماليد كه از چنگال گرگم در ربودي |
رهانيد از دهان و دست گرگي روان گوسپند از وي بناليد چو ديدم عاقبت خود گرگ بودي |
«حكايت»
يكي از پادشاهان عابدي را پرسيد كه عيالان داشت اوقات عزيز چگونه مي گذرد گفت همه شب در مناجات و سحر در دعاي حاجات و همه روز در بند اخراجات ،ملك را مضمون اشارت عابد معلوم گشت . فرمود تا وجه كفاف وي معين درند و بار عيال از دل او برخيزد .
اي گرفتار پاي بند عيال غم فرزند و نان و جامه و قوت همه روز اتفاق مي سازم شب چو عقد نمازم مي بندم |
ديگر آسودگي بمند خيال بازت آرد ز سير در ملكوت كه به شب با خداي پردازم چه خورد بامداد فرزندم |
«حكايت»
يكي از متعبدان در بيشه زندگاني كردي و برگ درختان خوردي پادشاهي به حكم زيارت به نزديك وي رفت و گفت اگر مصلحت بيني به شهر اندر براي تو مقامي بسازم كه فراغ عبادت ازين به دست دهد و ديگران هم به بركت انفاس شما مستفيد گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا كنند زاهد را اين سخن قبول نيامد و روي برتافت يكي از وزيران گفتش پاس خاطر ملك را روا باشد كه چند روزي به شهر اندر آئي و كيفيت مكان معلوم كني پس اگر صفاي وقت عزيزان را از صحبت اغيار كدورتي باشد اختيار باقي ست ، آورده اند كه عابد به شهر اندر آمد و بستان سراي خاص ملك را بدو پرداختند مقامي دلگشاي روان آساي .
گل سرخش چو عارض خوبان همچنان از نهيب برد عجوز و افانين عليها جلنار |
سنبلش همچو زلف محبوبان شير ناخورده طفل دايه هنوز علقت بالشجر الاخضر نار |
ملك در حال كنيزكي خوب روي پيش فرستاد :
ازين مه پاره اي عابد فريبي كه بعد از ديدنش صورت نبندد |
ملايك صورتي طاوس زيبي وجود پارسايان را شكيبي |
همچنين در عقبش غلامي بديع الجمال لطيف الاعتدال
هلك الناس حوله عطشا ديده از ديدنش نگشتي سير |
و هو ساق يري ولا يسقي همچنان كز فرات مستسقي |
عابد طعامهاي لذيذ خوردن گرفت و كسوت هاي لطيف پوشيدن و از فواكه و مشموم و حلاوات تمتع يافتن و در جمال غلام و كنيزك نظر كردن و خردمندان گفته اند زلف خوبان زنجير پاي عقلست و دام مرغ زيرك .
در سر كار تو كردم دل و دين با همه دانش |
مرغ زيرك به حقيقت مم امروز و تو دامي |
في الجمكله دولت وقت مجموع بروز زوال آمد چنانچه شاعر گويد :
هر كه هست از فقيه و پير و مريد چون به دنياي دون فرود آيد |
وز زبان آوران پاك نفس به عسل در بماند پاي مگس |
بار ديگر ملك به ديدن او رغبت كرد عابد را ديد از هيات نخستين بگرديده و سرخ و سپيد برآمده و فربه شده و بر بالش ديبا تكيه زده و غلام پري پيكر به مروجه طاوسي بالاي سر ايستاده بر سلامت حالش شادماني كرد و از هر دري سخن گفتند تا ملك به انجام سخن گفت چنين كه من اين هر دو طايفه را دوست دارم در جهان كس ندارد يكي علما و ديگر زهاد را وزير فيلسوف جهانديده حاذق كه با او بود گفت اي خداوند شرط دوستي آنست كه با هر دو طايفه نكوئي كني عالمان را زر بده تا ديگر بخوانند وزاهدان را چيزي مده تا زاهد بمانند .
خاتون خوب صورت پاكيزه روي را درويش نيك سيرت پاكيزه خوي را تا مرا هست و ديگرم بايد |
* | نقش و نگار وخاتم پيروزهگو مباش نان رباط و لقمه دريوزه گو باش گر نخوانند زاهدم شايد |
«حكايت»
مطابق اين سخن پادشاهي را مهمي پيش آمد گفت اگر اينحالت به مراد من بر آيد چندين درم دهم زاهدان را چون حاجتش برآمد و تشويق خاطرش برقتو وفاي نذرش بوجود شرط لازم آمد يكي را از بندگان خاص كيسه درم داد تا صرف كند بر زاهدان گويند غلامي عاقل هشيار بود همه روز بگرديد و شبانگه باز آمد و درمها بوسه داد پيش ملك بنهاد و گفت زاهدان را چندانكه گرديدم نيافتم گفت اين چه حكايت ست آنچه من دانم درين ملك چهارصد زاهدست گفت اي خداوند جهان آنكه زاهدست نمي ستاند و آنكه مي ستاند زاهد نيست ملك بخنديد و نديمان را گفت چندان كه مرا در حق خداپرستان ارادت ست و اقرار مرين شوخ ديده را عداوت ست و انكار و حق به جانب اوست .
زاهد كه درم گرفت و دينار |
زاهدتر ازو يكي بدست آر |
«حكايت»
يكي را از علماي راسخ پرسيدند چه گوئي در نان وقف گفت اگر نان از بهر جمعيت خاطر مي ستاند حلال ست و اگر جمع از بهر نان مي نشيند حرام .
نان از براي كنج عبادت گرفته اند |
صاحبدلان نه كنج عبادت براي نان |
«حكايت»
درويشي به مقامي در آمد كه صاحب آن بقعه كريم النفس بود طايفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر يكي بذله و لطيفه همي گفتند درويش راه بيابان كرده بود و مانده و چيزي نخورده يكي از آن ميان به طريق ظرافت گفت ترا هم چيزي ببايد گفت . گفت مرا چون ديگران فضل و ادبي نيست و چيزي نخوانده ام به يك بيت از من قناعت كنيد همگنان به رغبت گفتند : بگوي . گفت :
من گرسنه در برابرم سفره نان |
همچون عزبم بر در حمام زنان |
ياران نهايت عجز او بدانستند و سفره پيش آوردند صاحب دعوت گفت اي يار زماني توقف كن كه پرستارانم كوفته بريان مي سازند درويش سر بر آورد و گفت :
كوفته بر سر سفره من گو مباش |
گرسنه را نان تهي كوفته است |
«حكايت»
مريدي گفت پير را چه كنم كز خلايق به رنج اندرم از بس كه به زيارت من همي آيند و اوقات مرا از تردد ايشان تشويش مي باشد گفت هر چه درويشانند مر ايشان را وامي بده و آنچه توانگرانند از ايشان چيزي بخواه كه ديگر يكي گرد تو نگردند .
گر گدا پيشرو لشكر اسلام بود |
كافر از بيم توقع برود تا درِ چين |
«حكايت»
فقيهي پدر را گفت هيچ ازين سخنان رنگين دلاويز متكلمان در من اثر نمي كند به حكم آنكه نمي بينم مر ايشان را فعلي موافق گفتار .
ترك دنيا به مردم آموزند عالمي را كه گفت باشد و بس عالِم آنكس بود كه بد نكند |
خويشتن سيم و غله اندوزند هر چه گويند نگيرد اندر كس نه بگويد به خلق و خود نكند |
اتا مرون الناس بلبر و تنسون انفسكم
عالم كه كامراني و تن پروري كند |
او خويشتن گمست كه را رهبريكند |
پدر گفت اي پسر به مجرد خيال باطل نشايد روي از تربيت ناصحان بگردانيدن و علما را به ضلالت منسوب كردن و در طلب عالم معصوم از فوايد علم محروم ماندن همچو نابينائي كه شبي در وحل افتاده بود و مي گفت آخر يكي از مسلمانان چراغي فرا راه من داريد زني مازحه بشنيد و گفت تو كه چراغ نبيني به چراغ چه بيني همچنين مجلس وعظ چو كليه بزاز ست آنجا تا نقدي ندهي بضاعتي نستاني واينجا تا رادتي نياري سعادتي نبري .
گفت عالم بگوش جان بشنو باطل ست آنچه مدعي گويد مرد بايد كه گيرد اندر گوش صاحبدلي به مدرسه آمد ز خانقاه گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود گفتآنگليمِخويشبدر ميبرد ز موج |
* | ور نماند به گفتنش كردار خفته را خفته كي كند بيدار ور نوشته است پند بر ديوار بشكست عهد صحبت اهل طريق را تا اختيار كردي از آن اين فريق را وين جهد مي كند كه بگيرد غريق را |
«حكايت»
يكي بر سر راهي مست خفته بود و زمام اختيار از دست رفته ،عابدي بر وي گذر كرد و در آن حالت مستقبح او نظر كرد جوان از خواب مستي سر برآورد و گفت اذا مروا بللغو مروا كراما
اذا رايت اثيماً كن ساتراً و حليماً متاب اي پارسا روي از گنهكار اگر من ناجوانمردم به كردار |
* | يا من تقبح امري لم لاتمر كريماً ببخشايندگي در وي نظر كن تو بر من چون جوانمردان گذر كن |
«حكايت»
طايفه رندان به خلاف درويشي بدر آمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانيدند شكايت از بي طاقتي پيش پير طريقت برد كه چنين حالي رفت گفت اي فرزند خرقه درويشان جامه رضاست هر كه درين كسوت تحمل بي مرادي نكند مدعيست و خرقه برو حرام .
درياي فراوان نشود تيره به سنگ گر گزندت رسد تحمل كن اي برادر چو خاك خواهي شد |
* | عارف كه برنجد تنك آب ست هنوز كه به عفو از گناه پاك شوي خاك شو پيش از آنكه خاك شوي |
«حكايت»
اين حكايت شنو كه در بغداد رايت از گردِ راه و رنجِ ركاب من و تو هر دو خواجه تاشانيم من ز خدمت دمي نياسودم تو نه رنج آزموده اي نه حصار قدم من به سعي پيشرست تو بر بندگان مه روئي من فتاده به دست شاگردان گفت من سر بر آستان دارم هر كه بيهوده گردن افرازد |
رايت و پرده را خلاف افتاد گفت با پرده از طريق عتاب بنده بارگاه سلطانيم گاه و بيگاه در سفر بوديم نه بيابان و باد و گرد و غبار پس چرا عزت تو بيشترست با غلامان ياسمن بوئي به سفر پاي بند و سرگردان نه چون تو سر بر آسمان دارم خويشتن را به گردن اندازد |
«حكايت»
يكي از صاحبدلان زورآزمائي را ديد بهم برآمده و كف بر دماغ انداخته گفت اين را چه حالت ست گفتند : فلان دشنام دادش . گفت اين فرومايه هزار من سنگ بر مي دارد و طاقت سختي مي آرد .
لافِ سرپنجگي و عوي مردي بگذار گرت ازدست برآيد دهني شيرين كن اگر خود بردرد پيشاني پيل بني آدم سرشت از خاك دارند |
* | عاجز نفسفرومايه چهمردي چهزني مرديآن نيست كه مشتي بزني بر دهني نه مردست آنكه در وي مردمي نيست اگر خاكي نباشد آدمي نيست |
«حكايت»
بزرگي را پرسيدم از سيرت اخوان صفا ، گفت كمينه آنكه مراد خاطر ياران بر مصالح خويش مقدم دارد و حكما گفته اند برادر كه در بند خويش است نه برادر و نه خويشست .
همراهاگر شتاب كند در سفر تو نيست چون نبود خويش را ديانت و تقوي |
* | دل دركسي مبندكه دل بسته تو نيست قطع رحم بهتر از مودت قربي |
ياد دارم كه مدعي درين بين بر قول من اعتراض كرده بود و گفته حق تعالي در كتاب مجيد از قطع رحم نهي كرده است و به مودت ذي القربي فرموده و اين چه تو گفتي مناقض آن ست گفتم غلط كردي كه موافق قرآن ست و ان جاهداك علي ان تشرك بي ما ليس لك به علم فلا تطعهما .
هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد |
فداي يك تن بيگانه كآشنا باشد |
«حكايت»
پيرمردي لطيف در بغداد مردكِ سنگدل چنان بگزيد بامدادان پدر چنان ديدش كاي فرومايه اين چه دندان ست به مزاحت نگفتم اين گفتار خوي بد در طبيعتي كه نشست |
دخترك را به كفشدوزي داد لبِ دختر كه خون ازو بچكيد پيشِ داماد رفت و پرسيدش چند خائي لبش نه انبان ست هزل بگذر و جد ازو برادر ندهد جز به وقتِ مرگ از دست |
«حكايت»
آورده اند كه فقيهي دختري داشت بغايت زشت بجاي زنان رسيده و با وجود جهاز و نعمت كسي در مناكحت او رغبت نمي نمود .
زشت باشد دبيقي و ديبا |
كه بود بر عروس نازيبا |
في الحمله به حكم ضرورت عقد نكاحش با ضريري ببستند آورده اند كه حكيمي در آن تاريخ از سر نديب آمده بود كه ديده نابينا روشن همي كرد . فقيه را گفتند داماد را چرا علاج نكني گفت ترسم كه بينا شود و دخترم را طلاق دهد . شوي زن زشت روي نابينا به .
«حكايت»
پادشاهي بديده استحقار در طايفه درويشان نظر كرد و يكي زان ميان بفراست بجاي آوردو گفت اي ملك ما درين دنيا به جيش از تو كمتريم و به عيش خويش تر و به مرگ برابر و به قيامت بهتر .
اگر كشور خداي كامران ست درآن ساعت كهخواهند اين وآن مُرد چو رخت از مملكت بربست خواهي |
وگر درويش حاجتمند نان ست نخواهند از جهان بيش از كفن بُرد گدايي بهرتست از پادشاهي |
ظاهر درويشي جامه ژنده است و موي سترده و حقيقت آن دل زنده و نفس مرده .
نه آنكه بر درِ دعوي نشيند از خلقي اگر ز كوه فروغلتد آسيا سنگي |
وگر خلاف كنندش به جنگ برخيزد نه عارفست كهاز راه سنگ برخيزد |
طريق درويشان ذكرست و شكر و خدمت وطاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توكل و تسليم و تحمل هر كه بدين صفت ها كه گفتم موصوف ست به حقيقت درويش ست وگر در قباست اما هرزه گردي بي نماز هواپرست هوس باز كه روزها به شب آرد در بندِ شهوت و شبها روز كند در خاوب غفلت و بخورد هر چه در ميان آيد و بگويد هر چه بر زبان آيد رندست وگر در عباست .
اي درونت برهنه از تقوي پرده هفت رنگ در مگذار |
كز برون جامه ريا داري تو كه در خانه بوريا داري |
«حكايت»
ديدم گُل تازه چند دسته گفتم چه بود گياه ناچيز بگريست گياه و گفت خاموش گر نيست جمال و رنگ و بويم من بنده حضرت كريمم گر بي هنرم وگر هنرمند با آنكه بضاعتي ندارم او چاره كارِ بنده داند رسم ست كه مالكان تحرير اي بار خداي عالم آراي سعدي رهِ كعبه رضا گير بدبخت كسي كه سر بتابد |
بر گنبدي از گياه رسته تا در صف گل نشيند او نيز صحبت نكند كَرَم فراموش آخر نه گياه باغ اويم پرورده نعمت قديمم لطف ست اميدم از خداوند سرمايه طاعتي ندارم چون هيچ وسيلتش نماند آزاد كنند بنده پير بر بنده پير خود ببخشاي اي مرد خدا ره خداگير زين در كه دري دگر بيابد |
«حكايت»
حكيمي را پرسيدند از سخاوت و شجاعت كدام بهترست؟ گفت : آنكه را سخاوت ست به شجاعت حاجت نيست .
نماند حاتم طائي وليك تا به ابد زكوه مال بدر كن كه فضله رز را نبشته است بر گورِ بهرام گور |
* | بماند نام بلندش به نيكوي مشهور چو باغبان بزند بيشتر دهد انگور كه دست كَرَم به ز بازوي زور |
باب سوم
در فضيلت قناعت
«حكايت»
خواهنده مغربي در صف بزازان حلب مي گفت اي خداوندان نعمت اگر شما را انصاف بودي و ما را قناعت رسم سوال از جهان برخاستي .
اي قناعت توانگرم گردان كنج صبر اختيار لقمان ست |
كه وراي تو هيچ نعمت نيست هر كه را صبر نيست حكمت نيست |
«حكايت»
دو اميرزاده در مصر بودند يكي علم آموخت و ديگر مال اندوخت عاقبه الامر آن يكي علامه عصر گشت و اين يكي عزيز مصر شد پس اين توانگر به چشم حقارت در فقيه نظر كردي و گفتي من به سلطنت رسيدم و اين همچنان در مسكنت بمانده است گفت اي برادر شكر نعمت باري عز آسمه همچنان افزونتر ست بر من كه ميراث پيغمبران يافتم يعني علم و ترا ميراث فرعون و هارون رسيد يعني ملك مصر .
من آن مورم كه در پايم بماند كجا خود شكر اين نعمت گزارم |
نه زنبورم كه از دستم بنالند كه زور مردم آزاري ندارم |
«حكايت»
درويشي را شنيدم كه در آتش فاقه مي سوخت و رقعه بر خرقه همي دوخت و تسكين خاطر مسكي را همي گفت :
به نان خشك قناعت كنيم و جامه دلق |
كه بار محنت خود به كه بار منت خلق |
كسي گفتش چه نشيني كه فلان درين شهر طبعي كريم دارد و كرمي عميم ، ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته ، اگر بر صورت حال تو چنانكه هست وقوف يابد پاس خاطر عزيزان داشتن منت داردذ و غنيمت شمارد ، گفت خاموش كه در پسي مردن به كه حاجت پيش كسي بردن .
هم رقعه دوخت به و الزام كنج صبر حقا كه با ع قوبت دوزخ برابرست |
كز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت رفتن به پايمردي همسايه در بهشت |
«حكايت»
يكي از ملوك عجم طبيبي حاذق به خدمت مصطفي صلي الله عليه و سلم فرستاد ،سالي در ديار عرب بود و كسي تجربه پيش او نياورد و معالجه از وي در نخواست پيش پيغمبر آمد و گله كرد كه مرين بنده را براي معالجت اصحاب فرستاده اند و درين مدت كسي التفاتي نكرد تا خدمتي كه بر بنده معين است به جاي آورد ، رسول عليه السلام گفت اين طايفه را طريقتي ست كه تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوز اشتها باقي بود كه دست از طعام بردارند ، حكيم گفت اينست موجب تندرستي ، زمين ببوسيد و برفت .
سخن آنگه كند حكيم آغاز كه زنا گفتنش خلل زايد لاجرم حكمتش بود گفتار |
يا سرانگشت سوي لقمه دراز يا زنا خوردنش به جان آيد خوردنش تندرستي آرد بار |
«حكايت»
در سيرت اردشير بابكان آمده است كه حكيم عرب را پرسيد كه روزي چه مايه طعام بايد خوردن گفت صد درم سنگ كفايت ست گفت اين قدر چه قوت دهد گفت هذا المقدار يحملك و مازاد علي ذلك فانت حامله يعني اين قدر ترا بر پاي همي دارد و هر چه برين زيادت كني تو را حمال آني .
خوردن براي زيستي و ذكر كردن ست |
تومعتقد كه زيستن از بهر خوردنست |
«حكايت»
دو درويش خراساني ملازم صحبت يكديگر سفر كردندي يكي ضعيف بود كه هر به دو شب افطار كردي و ديگري قوي كه روزي سه بار خوردي اتفاقاً بر در شهري به تهمت جاسوسي گرفتار آمدند هر دو را به خانه اي كردند و در بگل برآوردند بعد از دو هفته معلوم شد كه بي گناهند در را گشادند قوي را ديدند مرده و ضعيف جان به سلامت بنرده مردم درين عجب ماندند حكيمي گفت خلاف اين عجب بودي آن يكي بسيار خوار بوده است طاقت بينوائي نياورد به سختي هلاك شد وين دگر خويشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خويش صبر كرده و به سلامت بماند .
چو كم خوردن طبيعت شد كسي را وگر تن پرورست اندر فراخي |
چو سختي پيشش آيد سهل گيرد چو تنگي بيند از سختي بميرد |
«حكايت»
يكي از حكما پسر را نهي همي كرد از بسيار خوردن كه سيري مردم را رنجور كنمد ؛ گفت اي پدر گرسنگي خلق را بكشد نشنيده اي كه ظريفان گفته اند به سيري مردن به كه گرسنگي بردن ، گفت : اندازه نگه دارد كلوا و اشربوا و لا تسرفوا .
نه چندان بخور كز دهانت برآيد باآنكه در وجود طعامست عيش نفس گر گلشكر خوري به تكلف زيان كند |
* | نه چندان كه از ضعف جانت برآيد رنج آور طعام كه بيش از قدر بود ور نان خشك ديرخوري گلشكر بود |
«حكايت»
رنجوري را گرفتند دلت چه مي خواهد ، گفت آن كه دلم چيزي نخواهد .
معده چو پرگشت وشكم درد خاست |
سود ندارد همه اسباب راست |
«حكايت»
بقالي را درمي چند بر صوفيان گرد آمده بود در واسط هر روز مطالبت كردي و سخنان با خشونت گفتي اصحاب از تعنت وي خسته خاطر همي بودند و از تحمل چاره نبود صاحبدلي در آن ميان گفت نفس را وعده دادن به طعام آسانترست كه بقال را به درم .
ترك احسان خواجه اولي تر به تمناي گوشت مردن به |
كاحتمال جفاي بوابان كمه تقاضاي زشت قصابان |
«حكايت»
جوانمردي را در جنگ تاتار جراحتي هول رسيد كسي گفت فلان بازرگان نوش دارو دارد اگر بخواهي باشد كه دريغ ندارد گويند آن بازرگان به بخل معروف بود .
گر بجاي نانش اندر سفره بودي آفتاب |
تاقيامت روز روشن كس نديدي درجهان |
جوانمرد گفت : اگر خواهم دارو دهد يا ندهد وگر دهد منفعت كند يا نكند ، باري خواستن ازو زهر كشنده است .
هر چه از دو نان به منت خواستي |
در تن افزودي و از جان كاستي |
و حكيمان گفته اند آب حيات اگر فروشند في المثل به آب روي دانا نخرد كه مردن به علت به از زندگاني به مذلت .
اگر حنظل خوري ازدست خوشخوي |
به از شيريني از دست ترش روي |
«حكايت»
يكي از علما خورنده بسيار داشت و كفاف اندك يكي را از بزرگان كه درو معتقد بود بگفت ، روي از توقع او در هم كشيد و تعرض سوال از اهل ادب در نظرش قبيح آمد .
ز بخت روي ترش كرده پيش يار عزيز به حاجتي كه رويتازه روي و خندان رو |
مرو كه عيش برو نيز تلخ گرداني فرو نبندد كار گشاده پيشاني |
آورده اند كه اندكي در وظيفه او زيادت كرد و بسياري از ارادت كم دانشمند چو پس از چند روز مودت معهود بر قرار نديد گفت :
بئس المطاعم حين الذل يكسبها نانم افزود و آبرويم كاست |
* | القدر منتصب و القدر مخفوض بينوائي به از مذلت خواست |
«حكايت»
درويشي را ضرورتي پيش آمد كسي گفت فلان نعمتي دارد بي قياس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا كه در قضاي آن توقف روا ندارد ، گفت من او را ندانم ، گفت منت رهبري كنم ،دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد ، يكي را ديد لب فروهشته و تند نشسته ، برگشت و سخن نگفت ،كسي گفتش چه كردي ، گفت عطاي او را به لقاي او بخشيدم .
مبر حاجت به نزديك ترش روي اگر گ وئي غم دل با كسي گوي |
كه از خوي بدش فرسوده گردي كه از رويش به نقد آسوده گردي |
«حكايت»
خشكسالي در اسكندريه ، عنان طاقت درويش از دست رفته بود درهاي آسمان بر زمين بسته و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته .
نماندجانور ازوحش وطير وماهي ومور عجب كه دود دل خلق جمع مينشود |
كه برفلك نشد از بي مرادي افغانش كه ابر گردد و سيلاب ديده بارانش |
در چنين سالي مخنثي دور از دوستان كه سخن در وصف او ترك ادب ست خاصه در حضرت بزرگا و به طريق اهمال از آن درگذشتن هم نشايد كه طايفه اي بر عجز گوينده حمل كنند برين دو بيت اختصار كنيم كه اندك دليل بسياري باشد و مشتي نمودار خرواري .
گر تتر بكشد اين مخنث را چند باشد چو جسر بغدادش |
تتري را دگر نبايد كشت آب در زير و آدمي در پشت |
چنين شخصي كه يك طرف از نعت او شنيدي درين سال نعمتي بيكران داشت ، تنگدستان را سيم و زر دادي و مسافران را سفره نهادي ، گروهي درويشان از جور فاقه به طاقع رسيده بودند ،آهنگ دعوت و كردند و مشاورت بمن آوردند سر از موافقت باز زدم و گفتم :
نخورد شير نيم خورده سگ تن به بيچارگي و گرسنگي گر فريدون شود به نعمت و ملك پرنيان و نسيج بر نا اهل |
ور بميرد به سختي اندر غار بنه و دست پيش سفله مدار بي هنر را به هيچكس مشمار لا جورد و طلاست بر ديوار |
«حكايت»
حاتم طائي را گفتند از تو بزرگ همت تر در جهان ديده اي يا شنيده اي گفت بلي روزي چهل شتر قربان كرده بودم امراي عرب را پس به گوشه صحرائي به حاجتي برون رفته بودم خاركني را ديدم پشته فراهم آورده گفتمش به مهماني حاتم چرا نروي كه خلقي بر سماط او گرد آمده اند گفت :
هر كه نان از عمل خويش خورد |
منت حاتم طائي نبرد |
من او را به همت و جوانمردي از خود برتر ديدم .
«حكايت»
موسي عليه السلام درويشي را ديد از برهنگي به ريگ اندر شده ، گفت اي موسي دعا كن تا خدا عزوجل مرا كفافي دهد كه از بي طاقتي به جان آمدم موسي دعا كرد و برفت پس از چند روز كه بازآمد از مناجات ، مرد را ديد گرفتا و خلقي انبوه برو گرد آمده ، گفت اين چه حالت ست ، گفتند خمر خورده و عربده كرده و كسي را كشته اكنون به قصاص فرموده اند و لطيفان گفته اند .
گر به مسكي اگر پرداشتي عاجز باشد كه دست قوت يابد |
* | تخم گنجشك از جهان برداشتي برخيزد و دست عاجزان برتابد |
ولو بسط الله الرزق لعباده لبغوا في الارض ، موسي عليه السلام به حكمت جهان آفرين اقرار كرد و از تجاسر خويش استغفار .
ماذا اخاضك يا مغرور في الخطر بنده چو جاه آمد و سيم و زرش آن نشنيدي كه فلاطون چه گفت |
* | حتي هلكت فليت النمل لم يطر سيلي خواهد به ضرورت سرش مور همان به كه نباشد پرش |
پدر را عسل بسيارست ولي پسر گرمي دارست .
آن كس كه توانگرت نمي گرداند |
او مصلحت تو از تو بهتر داند |
«حكايت»
اعرابي را ديدم در حلقه جوهريان بصره كه حكايت همي كرد كه وقتي در بياباني گم كرده بودم و از زاد معني چيزي با من نمانده و دل بر هلاك نهاد ه كه همي ناگاه كيسه اي يافتم پر مرواريد هرگز آن ذوق و شادي فراموش نكنم كه پنداشتم گند بريانست باز آن تلخي و نوميدي كه معلوم كردم كه مرواريد ست .
در بيابان خشك و ريگ روان مرد بي توشه كاو افتاد از پاي |
تشنه را در دهان چه در چه صدف بر كمربند او چه زر چه خزف |
«حكايت»
يكي از عرب در بياباني از غايت تشنگي مي گفت :
يا ليت قبل منيتي يوما افوز بمنيتي |
نهراً تلاطم ركبتي واضل املاءقربتي |
«حكايت»
همچنين در قاع بسيط مسافري گم شده بود و قوت و قوتش به آخر آمده و درمي چند بر ميا داشت بسيار بگرديد و ره بجائي نبرد ، پس به سختي هلاك شد طايفه اي برسيدند و درمها ديدند پيش رويش نهاده و بر خاك نبشته .
گر همه زر جعفري دارد در بيابان فقير سوخته را |
مرد بي توشه بر نگيرد گام شلغم پخته به كه نقره خام |
«حكايت»
هرگز از دور زمان نناليده بودم و روي از گردش آسمان در هم نكشيده مگر وقتي كه پايم برهنه مانده بود و استطاعت پاي پوشي ندانستم به جامع كوفه درآمدم دلتنگ، يكي را ديدم كه پاي نداشت ، سپاس نعمت حق بجاي آوردم و بر بي كفشي صبر كردم .
مرغ بريا بچشم مردم سير وانكه را دستگاه و قوت نيست |
كمتر از برگ تره بر خوان ست شلغم پخته مرغ بريان ست |
«حكايت»
يكي از ملوك با تني چند خاصان در شكارگاهي به زمستان از عمارت دور افتادند ، تا شب درآمد خانه دهقاني ديدند ، ملك گفت شب آنجا رويم تا زحمت سرما نباشد ، يكي از وزرا گفت لايق قدر پادشاه نيست به خانه دهقاني التجا كردن هم اينجا خيمه زنيم و آتش كنيم ،دهقان را خبر شد ، ما حضري تربيت كرد و پيش آورد و زمين ببوسيد و گفت ، قدر بلند سلطان نازل نشدي وليكن نخواستند كه قدر دهقان بلند گردد ، سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد شبانگاه به منزل او نقل كردند ، بامدادانش خلعت و نعمت فرمود ، شنيدندش كه قدمي چند در ركاب سلطان همي رفت و مي گفت :
ز قدر وشوكت سلطان نگشت چيزي كم كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسيد |
از التفات به مهمان سراي دهقاني كهسايهبرسرشانداختچون توسلطاني |
«حكايت»
گدائي هول را حكايت كنند كه نعمتي وافر اندوخته بود يكي از پادشاهان گفتش همي نمايند كه مال بيكران داري و ما را مهمي هست اگر به برخي از آن دستگيري كني چون ارتفاع رسد وفا كرده شود و شكر گفته گفت اي خداوند روي زمين لايق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدائي آلوده كردن كه جو جو به گدائي فراهم آورده ام ، گفت غم نيست كه به كافر مي دهم الخبيثات للخبيثين .
گر آب چاه نصراني نه پاك ست قالوا عجين الكلس ليس بطاهر |
* | جهود مرده مي شوئي چه باك ست قلنا نسد به شقوق المبرز |
شنيدم كه سر از فرمان ملك باز زد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمي كردن ، بفرمود تا مضمون خطاب ازو به زجر و توبيخ مخلص كردند .
به لطافت چو بر نيايد كار هر كه بر خويشتن نبخشايد |
سر به بي حرمتي كشد ناچار گر نبخشد كسي برو شايد |
«حكايت»
بازرگاني را شنيدم كه صدو پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتكار ، شبي در جزيره كيش مرا به حجره خويش درآورد ، همه شب نيارميد از سخن هاي پريشان گفتن كه فقلان انبازم به تركستان و فلان بضاعت به هندوستان ست ، و اين قباله فلا زمين ست و فلان چيز را فلان ضمين . گاه گفتي خاطر اسكندريه دارم ه هوائي خوش ست . باز گفتي نه كه درياي مغرب مشوش ست سعديا سفري ديگرم در پيش ست اگر آ» كرده شود بقيت عمر خويش به گوشه بنشينم ،گفتم آن كدام سفر ست ؟ گفت گوگرد پارسي خواهم بردن به چين كه شنيدم قيمتي عظيم دارد و از آنجا كاسه چيني به روم آرم و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه حلبي به يمن و برد يماي به پارس و زان پس ترك تجارت كنم و به دكاني بنشينم انصاف ازين ماخوليا چندان فرو گفت كه بيش طاقت گفتنش نماند . گفت اي سعدي تو هم سخني بگوي از آنها كه ديده اي و شنيده گفتم :
آن شنيدستي كه در اقصاي غور گفت چشم تنگ دنيا دوست را |
بار سالاري بيفتاد از ستور يا قناعت پر كند يا خاك گور |
«حكايت»
مالداري را شنيدم كه به بخل چنان معروف بود كه حاتم طائي در كرم ظاهر حالش به نعمت دنيا آراسته و خست نفس جبلي در وي همچنان متمكن تا بجائي كه ناني بجاني از دست ندادي و گربه بوهريره را به لقمه اي ننواختي و سگ اصحاب الكهف را استخواني نينداختي .
في الجمله خانه او را كس نديدي ، درگشاده و سفره او را سر گشاده.
درويش بجز بوي طعامش نشنيدي |
مرغ از پسنان خوردن او ريزه نچيدي |
شنيدم كه به درياي مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خيال فرعوني در سر حتي اذا ادركه الغرق ،بادي مخالف كشتي برآمد .
با طبع ملولت چه كند هر كه نسازد |
شرطه همه وقتي نبود لايق كشتي |
دست دعات برآورد و فرياد بي فايده خواندن گرفت فاذا ركبوا في الفلك دعوا الله مخلصين له الدين .
دست تضرع چه سود بندهمحتاج را از زر و سيم راحتي برسان وانگه اين خانه كز تو خواهد ماند |
* | وقت دعا بر خداي وقت كردم دربغل خويشت نهم تمتعي برگير خشتي از سيم و خشتي از زرگير |
آورده اند كه در مصر اقارت درويش داشت به بقيت مال او توانگر شدند و جامهاي كهن به مرگ او بدريدند و خز و دمياطي بريدند هم در آن هفته يكي را ديدم ازيشان بر بادپائي روان غلامي در پي دوان .
وه كه گر مرده باز گرديدي رد ميراث سخت تر بودي |
به ميان قبيله و پيوند وارثان را ز مرگ خويشاوند |
به سابقه معرفتي كه ميان ما بود آستينش گرفتم و گفتم .
بخور اي نيك سيرت سره مرد |
كان نگون بخت گرد كرد و نخورد |
«حكايت»
صيادي ضعيف را ماهي قوي بدام اندر افتاد و طاقت حفظ آن نداشت ماهي برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت .
شد غ لامي كه آب جوي آرد دام هر بار ماهي آوردي |
جوي آب آمد و غلام ببرد ماهي اين بار رفت و دام ببرد |
ديگر صيادان دريغ خ وردند و ملامتش كردند كه چنين صيدي در دامت افتاد و ندانستي نگاه داشتن گفت اي برادران چه توان كردن مرا روزي نبود و ماهي را همچنان روزي مانده بود .
صياد بي روزي در دجله نجگيرد و ماهي بي اجل بر خشك نميرد .
«حكايت»
دست و پا بريده اي هزارپائي به كشت صاحب دلي برو گذر كرد و گفت سبحان الله با هزار پاي كه داشت چون اجلش فرارسيد از بي دست و پائي گريختن نتوانست .
چو آيد ز پي دشمن جا ستان در آ»دم كه دشمن پياپي رسيد |
ببندد اجل پاي اسب دوان كمان كياني نشايد كشيد |
«حكايت»
ابلهي را ديدم سمي خلعتي ثمين در بر و مركبي تازي در زير و قصبي مصري بر سر ، كسي گفت سعدي چگونه همي بيني اي ديباي معلم برين حيوان لايعلم گفتم :
قد شابه بالوري حمار |
عجلاًجسداً له خوار |
يك خلقت زيبا به از هزار خلعت ديبا .
به آدمي نتوان گفت ماند اين حيوان بگرد درهمه اسباب وملك وهستياو |
مگردراعه و دستار و نقش بيرونش كه هيچ چيز نبيني حلال جز خونش |
«حكايت»
دزدي گدائي را گفت شرم نداري كه دست از براي جوي سيم پيش هر لئيم دراز مي كني ، گفت :
دست دراز از پي يك حبه سيم |
به كه ببرند به دانگي و نيم |
«حكايت»
مشت زني را حكايت كنند كه از دهر مخالفان بفغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسيده شكايت پيش پدر برد و اجازت خواست كه عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن كامي فراچنگ آرم .
فضل و هنر ضايع است تا ننمايند |
عود بر آتش نهند ومشك بسايند |
پدر گفت اي پسر خيال محال از سر بدر كن و پاي قناعت در دامن سلامت كش كه بزرگان گفته اند ، دولت نه بكوشيدن ست چاره كم جوشيدن ست .
كس نتواند گرفت دامن دولت به زور اگر بهر سر موئيت صد خرد باشد |
* | كوشش بيفايده است وسمه برابروي كور خرد بكار نيايد چو بخت بد باشد |
پسر گفت اي پدر فوائد سفر بسيارست از نزهت خاطر و جز منافع و ديدن عجائب و شنيدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصيل جاه و ادب و مزيد مال و مكتسب و معرفت ياران و تجربت روزگاران چنانكه سالكان طريقت گفته اند :
تا به دكان و خانه در گروي برو اندر جهان تفرج كنان |
هرگز اي خام آدمي نشوي پيش از آنروز كز جهان بروي |
پدر گفت اي پسر منافع سفر چنين كه گفتي بي شمارست وليكن مسلم پنج طايفه راست نخستين بازرگاني كه با وجود نعمت و مكنت غلامان و كنيزان دارد دلاويز و شاگردان چابك ،هر روز به شهري و هر شب به مقامي و هر دم به تفرج گاهي از نعيم دنيا متمتع .
منعم بكوه و دشت و بيابان غريب نيست و آنرا كه بر مراد جهان نيست دسترس |
هر جا كه رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت در زاد وبوم خويش غريبست وناشناخت |
دوم عالمي كه به منطق شيرين و قوت فصاحت و مايه بلاغت هر جا كه رود به خدمت او اقدام نمايند و اكرام كنند .
وجود مردم دانا مثال زر طلي ست بزرگ زاده نادان به شهر وامانده |
كه هر كجا برود قدر و قيمتش دانند كه در ديار غريبش به هيچ نستانند |
سيم خوبروئي كه درون صاحب دلان به مخالطت او ميل كند كه بزرگان گفته اند اندكي جمال به از بسياري مال و گويند روي زيبا مرهم دلهاي خسته است و كليد درهاي بسته لاجرم صحبت او را همه جاي غنيمت شناسند و خدمتش را منت دانند .
شاهد آنجا كه رود حرمت و عزت بيند پر طاوس در اوراق مصاحف ديدم گفت خاموش كه هر كس كه جمالي دارد چون در پسر موافقي و دلبري بود او گوهرست گو صدفش در جهان مباش |
* | ور برانند به قهرش پدر و مادر وخويش گفتم اين منزلت از قدر تو مي بينم بيش هر كجا پاي نهد دست ندارندش پيش انديشه نيست گر پدر از وي بري بود در يتيم را همه كس مشتري بود |
چهارم خوش آوازي كه به حنجره داودي آب از جريان و مرغ از طيران باز دارد پس به وسيلت اين فضيلت دل مشتاقان صيد كند و ارباب معني منادمت او رغبت نمايند و به انواع خدمت كنند .
سمعي الي حسن الاغاني چه خوش باشد آهنگ نرم حزين به از روي زيباست آواز خوش |
* | من ذاالذي جس المثاني به گوش حريفان مست صبوح كه آن حظ نفسست و اين قوت روح |
يا كمينه پيشه وري كه به سعي بازو كفافي حاصل كند تا آبروي از بهر نان ريخته نگردد چنانكه خردمندان گفته اند :
گر به غريبي رود از شهر خويش ور به خرابي فتد از مملكت |
سختي و محنت نبرد پينه دوز گرسنه خفتد ملك نيم روز |
چنين صفت ها كه بيانئ كردم اي فرزند در سفر موجب جمعيت خاطر ست و داعيه طيب عيش و آنكه ازين جمله بي بهره است به خيال باطل در جهان برود و ديگر كسش نام ونشان نشنود .
هرآنكه گردش گيتي بهكين اوبرخاست كبوتري كه دگر آشيان نخواهد ديد |
به غير مصلحتش رهبري كند ايام قضا هميبردش تا به سوي دانه دام |
پسر گفت اي پدر قول حكما را چگونه مخالفت كنيم كه گفته اند اگر چه مقسوم ست به اسباب حصول تعلق شرط ست و بلا اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب.
رزق اگر چند بي گمان نرسد ور چه كس بي اجل نخواهد مرد |
شرط عقل ست جستن از درها تو مرو در دهان اژدها |
درين صورت كه منم با پيل دمان بزنم و با شير ژيان پنجه در افكنم پس مصلحت آنست اي پدر كه سفر كنم كزين بيش طاقت بي نوائي نمي آرم .
چون مرد درفتاد ز جاي و مقام خويش شب هر توانگري بسرائي همي روند |
ديگر چه غم خورد همه آفاق جاي اوست درويش هركجا كه شب آمد سراياوست |
اين بگفت و پدر را ودع كرد و همت خواست و روان شد و با خود همي گفت :
هنرور چو بختش نباشد بكام |
بجائي رود كش ندانند نام |
همچنين تا بريد به كنار آبي كه سنگ از صلاحت او بر سنگ همي آمد و خروش به فرسنگ مي رفت .
سهمگين آبي كه مرغابي درو ايمن نبودي |
كمترين موجآسياسنگ ازكنارش درربودي |
گروهي مردمان را ديد هر يك به قراضه اي درمعبر نشسته و رخت سفر بسته جوان را دست عطا بسته بود زبان ثنا بر گشود چندانكه زاري كرد ياري نكردند ملاح بي مروت بخنده بر گرديد و گفت :
زر نداري نتوان رفت بزور از دريا |
زور ده مرده چه باشد زر يك مرده بيار |
جوان را دل از طعنه ملاح بهم بر آمد خواست كه ازو انتقام كشد كشتي رفته بود آواز داد و گفت اگر بدين جامه كه پوشيده دارم قناعت كني دريغ نيست ملاح طمع كرد و كشتي بازگردانيد .
بدوزد شره ديده هوشمند |
درآرد طمع مرغ و ماهي به بند |
چندانكه ريش و گريبان بدست جوان افتاد بخود در كشيد و بي محابا كوفتن گرفت يارش از كشتي بدر آمد تا پشتي كند همچنين درشتي ديد و پشت بداد ، جز اين چاره نداشتند كه با او به مصالحت گرايند و به اجرت مسامحت نمايند ، كل مداراه صدقه .
چو پرخاش بيني تحمل بيار به شيرين زباني و لطف و خوشي لطافت كن آنجا كه بيني ستيز |
كه سهلي ببندد در كارزار تواني كه پيلي به موئي كشي نبرد قز نرم را تيغ تيز |
به عذر ماضي در قدمش فتادند و بوسه چندي به نفاق بر سر و چشمش دادند پس به كشتي در آردند و روان شدند تا برسيدند به ستوني از عمارت يونان درآب ايستاده ملاح گفت كشتي را خلل هست يكي از شما كه دلاورتر ست بايد كه بدين ستون برود و خطام كشتي بگيرد تا عمارت كنيم جوان به غرور دلاوري كه در سر داشت از خصم دل آزرده نينديشيد وقول حكما كه گفته اند هر كه را رنجي به دل رسانيدي اگر در عقب آن صد راحت برساني از پاداش آن يك رنجش ايمن مباش كه پيكان از جراحت بدر آيد و آزار در دل بماند.
چه خوش گفت بكتاش با خيل تاش مشو ايمن از تنگ دل گردي سنگ بر باره حصار مزن |
چو دشمن خراشيدي ايمن مباش چون ز دستت دلي بر تنگ آيد كه بود كز حصار سنگ آيد |
چندانكه مقود كشتي به ساعد بر پيچيد و بالاي ستون رفت ملاح زمام از كفش در گسلانيد و كشتي براند بيچاره متحير بماند ،روزي دو بلا و محنت كشيد و سختي ديد سيم خوابش گريبان گرفت و به آب انداخت بعد شبانروزي دگر بر كنار افاد از حياتش رمقي مانده برگ درختان خوردن گرفت و بيخ گياهان برآوردن تا اندكي قوت يافت ، سر در بيابان نهاد و همي رفت تا تشنه و بي طاقت بسر چاهي رسيد قومي برو گرد آمده و شربتي آب به پشيزي همي آشاميدند جوان را پشيزي نبود طالب كرد و بيچارگي نمود رحمت نياوردند ، دست تعدي دراز كرد ميسر نشد به ضرورت تني چند را فروكوفت مردان غلبه كردند و بي محابا بزدند و مجروح شد .
پشه چو پر شد بزند پيل را مورچگان را چ و بود اتفاق |
با همه تندي و صلابت كه اوست شير ژيان را بدرانند پوست |
به حكم ضرورت در پي كارواني افتاد و برفت شبانگه برسيدند به مقامي كه از دزدان پر خطر بود كاروانيان را ديد لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاك نهاده گفت انديشه مداريد كه يكي منم درين ميان كه به تنها پنجاه مرد را جواب دهم و ديگر جوانان هم ياري كنند اين بگفت و مردم كاروان را به لاف او دل قوي گشت و به صحبتش شادماني كردند و بزاد و آبش دستگيري واجب دانستند جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته لقمه اي چند از سر اشتها تناول كرد و دمي چند آب در سرش آشاميد تا ديو درونش بيارميد و بخفت پيرمردي جهانديده در آن ميان بود گفت اي ياران من ازين بدرقه شما انديشناكم نه چندانكه از دزدان چنانكه حكايت كنند كه عربي را درمي چند گرد آمده بود و به شب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نمي برد يكي را از دوستان پيش خود آورد تا وحشت تنهايي به ديدار او منصرف كند و شبي چند در صحبت او بود چندانكه بر درمهاش اطلاع يافت ببرد و بخورد و سفر كرد ، بامدادان ديدند عرب را گريان و عريان گفتند حال چيست مگر آن درمهاي تو را دزد برد گ فت لا والله بدرقه برد.
هرگز ايمن ز مار ننشينم زخم دندان دشمني بترست |
كه بدانستيم آنچه خصلت اوست كه نمايد به چشم مردم دوست |
چه دانيد اگر اين هم از جمله دزدان باشد كه به عياري درميان ما تعبيه شده است تا به وقت فرصت ياران را خبر كند مصلحت آن بيم كه مرو را خفته بمانيم و برانيم جوانان را تدبير پير استوار آمد و مهابتي از مشت زدن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند آنگه خبر يافت كه آفتابش در كتف تافت سر برآورد و كاروان رفه ديد بيچاره بسي بگرديد و ره بجائي نبرد تشنه و بي نوا روي بر خاك و دل بر هلاك نهاده همي گفت .
من ذا يحدثني و زم العيس درشتي كند با غريبان كسي |
* | ماللغريب سوي الغريب انيس كه نابوده باشد به غربت بسي |
مسكين درين سخن بود كه پادشه پسري بصيد از لشكريان دور افتاده بود بالاي سرش ايستاده همي شنيد و در هياتش نگه مي كرد صورت ظاهرش پاكيزه و صورت حالش پريشان پرسيد از كجائي و بدين جايگه چون افتادي برخي از آنچه بر سر او رفته بود اعادت كرد ملك زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدي با وي فرستاد تا به شهر خويش آمد پدر به ديدار او شادماني كرد و بر سلامت حالش شكر گفت شانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت كشتي و جور ملاح و روستايان بر سر چاه و غدر كاروانيان با پدر مي گفت پدر گفت اي پسر نگفتمت هنگام رفتن كه تهي دستان را دست دليري بسته است و پنجه شيري شكسته .
چهخوش گفت آن تهيدست سلحشور |
جوي زر بهتر از پنجاه من زور |
پسر گفت اي پدر هر آينه تا رنج نبري گنج بر نداري و تا جان در خطر ننهي بر دشمن ظفر نيابي و تا دانه پريشان نكني خرمن بر نگيري نبيني به اندك مايه رنجي كه بردم چه تحصيل راحت كردم و به نيشي كه خوردم چه مايه عسل آوردم .
گر چه بيرون ز ربزق نتوان خورد غواص اگر انديشه كند كام نهنگ |
* | در طلب كاهلي نشايد كرد هرگز نكند در گرانمايه به چنگ |
آسيا سنگ زيرين متحرك نيست لاجرم تحمل بار گران همي كند .
چه خورد شير شرزه در بن غار تا تو در خانه صيد خواهي كرد |
باز افتاده را چه قوت بود دست وپايت چو عنكبوت بود |
پدر گفت اي پسر ترا درين نوبت فكل ياوري كرد واقبال رهبري كه صاحب دولتي در تو رسيد و بر تو ببخشائيد و كسر حالت را به تفقدي جبر كرد و چنين اتفاق نادر افتد و بر نادر حكم نتوان كرد زنهار تا بدين طمع دگرباره گرد ولع نگردي .
صياد نه هر بار شگالي ببرد |
افتد كه يكي روز پلنگش بخورد |
چنانكه يكي را از ملوك پارس نگيني گرانمايه بر انگشتري بود باري به حكم تفرج با تني چند خاصان به مصلاي شيراز بون رفت فرمود تا انگشتري را بر گنبد عضد نصب كردند تا هر كه تير از حلقه انگشتري بگذراند خاتم او را باشد اتفاقاً چهارصد حكم انداز كه در خدمت او بودند جمله خطا كردند مگر كودكي بر بام رباطي كه به بازيچه تير از هر طرفي مي انداخت باد صبا تير او را به حلقه انگشتري در بگذرانيد و خلعت و نعمت يافت و خاتم به وي ارزاني داشتند پسر تير و كمان را بسوخت گفتند چرا كردي گفت تا رونق نخستين بر جاي ماند.
گه بود كز حكيم روشن راي گاه باشد كه كودكي نادان |
بر نيايد درست تدبيري به غلط بر هدف زند تيري |
«حكايت»
درويشي را شنيدم كه به غلري در شنسته بود ودر به روي از جهانيان بسته و ملوك و اغنيا را در چشم همت او شوكت و هيبت نمانده
هر كه بر خود در سوال گشاد آز بگذار و پادشاهي كن |
تا بميرد نيازمند بود گردن بي طمع بلند بود |
يكي از ملوك آن طرف اشارت كرد كه توقع به كرم اخلاق مردان چين ست كه به نمك با ما موافقت كند شيخ رضا داد به حكم آنكه اجابت دعوت سنت است ديگر روز ملك به عذر قدومش رفت عابد از جاي برجست و در كنارش گرفت و تلطف كرد و ثنا گفت چو غايب شد يكي از اصحاب پرسيد شيخ را كه چندين ملاطفت امروز با پادشه كه تو كردي خلاف عادت بود و ديگر نديدم . گفت نشنيده اي كه گفته اند .
هر كه را بر سماط بنشستي گوش تواند كه همه عمر وي ديده شكيب ز تماشاي باغ ور نبود بالش آگنده پر ور نبود دلبر همخوابه پيش وين شكم بي هنر پيچ پيچ |
* | واجب آمد به خدمتش برخاست نشوند آواز دف و چنگ و ني بي گل و نسرين بسر آرد دماغ خواب توان كرد خزف زير سر دست توان كرد در آغوش خويش صبر ندارد كه بسازد به هيچ |
باب چهارم
در فوائد خاموشي
«حكايت»
يكي را از دوستان گجفتم امتناع سخن گفتنم به علت آن اختيار آمده است در غالب اوقات كه در سخن نيك و بد اتفاق افتد و ديده دشمنان جز بر بردي نمي آيد گفت دشمن آن به كه نيكي نبيند
و اخو العداوه لايمر بصالح هنر به چشم عداوت بزرگتر عيبست نورگيتي فروز چشمه هور |
* * | الا ويلمزه بكذاب اشر گلست سعدي ودرچشم دشمنان خارست زشت باشد به چشم موشك كور |
«حكايت»
بازرگاني را هزار دينار خسارت افتاد پسر را گفت نبايد كه اين سخن با كسي در ميان نهي . گفت اي پدر فرمان تراست نگويم ولكن خواهم مرا بر فايده اين مطلع گرداني كه مصلحت در نهان داشتن چيست گفت تا مصيبت دو نشود يكي نقصان مايه و ديگر مشماتت همسايه .
مگوي اندوه خويش با دشمنان |
كه لا حول گويند شادي كنان |
«حكايت»
جواني خردمند از فنون فضايل حظي وافر داشت و طبعي نافر چندانكه در محافل دانشمندان نشستي زبان سخن ببستي باري پدرش گفت اي پسر تو نيز آنچه داني بگوي گفت ترسم كه بپرسند از آنچه ندانم و شرمساري برم .
نشنيدي كه صوفيي مي كوفت آستينش گرفت سرهنگي |
زير نعلين خويش ميخي چند كه بيا نعل بر ستورم بند |
«حكايت»
عالمي معتبر را مناظره افتاد با يكي از ملاحده لعنهم الله علي حده و به حجت با او بس نيامد سپر بينداخت و برگشت كسي گفتش ترا با چندين فضل و ادب كه داري با بي ديني حجت نماند گفت علم من قرآن ست و حديث و گفتار مشايخ و او بدينها معتقد نيست و نمي شوند مرا شنيدن كفر او به چه كار آيد .
آنكس كه به قرآن و خبر زو نرهي |
آنست جوابش كه جوابش ندهي |
«حكايت»
جالينوس ابلهي را ديد دست در گريبان دانشمندي زده و بي حرمتي همي كرد و گفت اگر اين نادان نبودي كار وي با نادانان بدينجا نرسيدي .
دو عاقل را نباشد كين و پيكار اگر نادان به وحشت سخت گويد دو صاحب دل نگهدارند موئي وگر بر هر دو جانب جاهلانند يكي را زشت خوئي داد دشنام بتر زانم كه خواهي گفتنآني |
نه دانائي ستيزد با سبك سار خردمندش به نرمي دل بجويد همي دون سركشي و آزرم جوئي اگر زنجير باشد بگسلانند تحمل كرد و گفت اي خوب فرجام كه دانم عيب من چون من نداني |
«حكايت»
سحبان وائل را در فصاحت بي نظير نهاده اند به حكم آنكه بر سر جمع سالي سخن گفتي لفظي مكرر نكردي وگر همان اتفاق افتادي با عبارتي ديگر بگفتي وز جمله آداب ندماء ملوك يكي اينست .
سخن گرچه دلبند و شيرين بود چو يكبار گفتي مگو باز پس |
سزاوار تصديق و تحسين بود كه حلوا چو يكبار خوردند بس |
«حكايت»
يكي را از حكما شنيدم كه مي گفت هرگز كسي به جهل خويش اقرار نكرده است مگر آنكس كه چون ديگري در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز كند .
سخن را سرست اي خردمند و بن خداوند تدبير و فرهنگ و هوش |
مياور سخن در ميان سخن نگويد سخن تا نبيند خموش |
«حكايت»
تني چند از بندگان محمود گفتند حسن ميمندي را كه سلطان امروز ترا چه گفت در فلان مصلحت گفت بر شما هم پوشيده نباشد گفتند آنچه با تو گويد به امثال ما گفتن روا ندارد گفت به اعتماد آنكه داند كه نگويم پس چرا همي پرسيد .
نه هر سخن كه برآيد بگويد اهل شناخت |
به سر شاه سر خويشتن نشايد باخت |
«حكايت»
در عقد بيع سرائي متردد بودم جهودي گفت آخر من از كدخدايان اين محلتم وصف اين خانه چنانكه هست از من پرس بخر كه هيچ عيبي ندارد گفتم بجز آنكه تو همسايه مني .
خانهاي را كه چون تو همسايه است لكن اميدوار بايد بود |
ده درم سيم كم عيار ارزد كه پس از مرگ تو هزار ارزد |
«حكايت»
يكي از شعرا پيش امير دزدان رفت و ثنائي برو بگفت فرمود تا جامه ازو بر كنند و از ده بدر كنند مسكين برهنه به سرما همي رفت سگان در قفاي وي افتادند خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع كند در زمين يخ گرفته بود عاجز شد گفت اين چه حرامزاده مردمانند سگ را گشاده اند و سنگ را بسته ! امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد گفت اي حكيم از من چيزي بخواه گفت جامه خود مي خواهم اگر انعام فرمائي رضينا من نوالك بالرحيل .
اميدوار بود آدمي به خير كسان |
مرا به خير تو اميد نيست بد مرسان |
سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه بازفرمود و قبا پوستيني برو مزيد كرد و درمي چند .
«حكايت»
منجمي به خانه درآمد يكي مرد بيگانه را ديد با زن او بهم نشسته دشنام و سقط گفت وفتنه و آشوب خاست صاحب دلي كه برين واقف بود ، گفت :
تو بر اوج فلك چه داني چيست |
كه نداني كه در سرايت كيست |
«حكايت»
خطيبي كريه الصوت خود را خوش آواز پنداشتي و فرياد بيهده برداشتي گفت نعيب غراب البين در پرده الحان اوست يا آيت ان انكر الاصوات در شان او .
اذا نهق الخطيب ابوالفوارس |
له شغب يهد اصطخر فارس |
مردم خريه به علت جاهي كه داشت بليتش مي كشيدند و اذيتش را مصلحت نمي ديدند تا يكي از خطباي آن اقليم كه با او عداوتي نهاني داشت باري بپرسش آمده بود ش گفت ترا خوابي ديده ام خير باد گفتا چه ديدي گفت چنان ديدمي كه ترا آواز خوش بود و مردمان از انفاس تو در راحت خطيب اندرين لختي بينديشيد و گفت اين مبارك خوابست كه ديدي كه مرا بر عيب خود واقف گردانيدي معلوم شد كه آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج ، توبه كردم كزين پس خطبه نگويم مگر به آهستگي .
از صحبت دوستي برنجم عيبم هنر و كمال بيند كو دشمن شوخ چشم ناپاك |
كاخلاق بدم حسن نمايد خارم گل و ياسمن نمايد تا عيب مرا بمن نمايد |
«حكايت»
يكي در مسجد سنجار بتطوع بانگ گفتي به ادائي كه مستمعان را ازو نفرت بودي و صاحب مسجد اميري بود عادل نيك سيرت نمي خواستش كه دل آزرده گردد گفت اي جوانمرد اين مسجد را موذنانند قديم هر يكي را پنج دينار مرتب داشته ام ترا ده دينار مي دهم تا جائي ديگر روي برين قول اتفاق كردند و برفت پس از مدتي در گذري پيش امير باز آمد گفت اي خداوند من حيف كردي كه به ده دينار از آن بقعه بدر كردي كه اينجا كه رفته ام بيست دينارم همي دهند تا جاي ديگر روم و قبول نمي كنم امير از خنده بي خود گشت و گفت زنهار تا نستاني كه به پنجاه راضي گردند .
به تيشه كس نخراشد ز روي خاراگل |
چنانكه بانگ درشت تو مي خراشد دل |
باب پنجم
در عشق و جواني
«حكايت»
حسن ميمندي را گفتند سلطان محمود چندين بنده صاحب جمال دارد كه هر يكي بديع جهاني اند چگونه افتاده است كه با هيچ يك ازيشان ميل و محبتي ندارد چنانكه با اياز كه حسني زيادتي دارد گفت هر چه به دل فرود آيد در ديده نكو نمايد .
هر كه سلطان مريد او باشد وانكه را پادشه بيندازد كسي به ديده انگار اگر نگاه كند وگر به چشم ارادت نگه كني در ديو |
* | گر همه بد كند نكو باشد كسش از خيل خانه ننوازد نشان صورت يوسف دهد بناخوبي فرشته ايت نمايد به چشم ، كروبي |
«حكايت»
گويند خواجه اي را بنده اي نادرالحسن بود و با وي بسبيل مودت و ديات نظري داشت با يكي از دوستان گفت دريغ اين بنده با حسن و شمايلي كه دارد اگر زبان درازي و بي ادبي نكردي گفت اي برادر چو اقرار دوستي كردي توقع خدمت مدار كه چون عاشق و معشوقي در ميان آمد مالك و مملوك برخاست .
خواجه با بنده پري رخسار نه عجب كو چو خواجه حكم كند |
چون درآمد ببازي و خنده وين كشد بار ناز چون بنده |
«حكايت»
پارسائي را ديدم به محبت شخصي گرفتار نه طاقت صبر و نه ياراي گفتار چندانكه ملامت ديدي و غرامت كشيدي ترك تصابي نگفتي و گفتي :
كوته نكنم ز دامنت دست بعد از تو م لاذ و ملجائي نيست |
در خود بزني به تيغ تيزم هم در تو گريزم ار گريزم |
باري ملامتش كردم و گفتم عقل نفيست را چه شد تا نفس خسيس غالب آمد زماني به فكرت فرورفت و گفت :
هركجا سلطان عشق آمد نماند پاك دامن چون زيد بيچاره اي |
قوت بازوي تقوي را محل اوفتاده تا گريبان در وحل |
«حكايت»
يكي را دل از دست رفته بود و ترك جان كرده و مطمح نظرش جائي خطرناك و مظنه هلاك نه لقمه اي كه مصور شدي كه بكام آيد يا مرغي كه به دام افتد .
چو در چشم شاهد نيايد زرت |
زر و خاك يكسان نمايد برت |
باري به نصحيتش گفتند ازين خيال محال تجنب كن كه خلقي هم بدين هوس كه تو داري اسيرند و پاي در زنجير باليد و گفت .
دوستان گو نصيحتم مكنيد جنگ جويان به زور پنجه و كتف |
كه مرا ديده بر ارادت اوست دشمنان را كشند و خوبان دوست |
شرط مودت نباشد به انديشه جان دل از مهر جانان برگرفتن .
تو كه در بند خويشتن باشي گر نشايد به دوست ره بردن گر دست رسد كه آستينش گيرم |
* | عشق باز دروغ زن باشي شرط ياريست در طلب مردن ورنه بروم بر آستانش ميرم |
متعلقان را كه نظر در كار او بود و شفقت به روزگار او پندش دادند و بندش نهادند و سودي نكرد .
دردا كه طبيب صبر مي فرمايد آن شنيدي كه شاهدي بنهفت تا تو را قدر خويشتن باشد |
* | وين نفس حريص و شكر مي يابد با دل از دست رفته اي مي گفت پيش چشمت چه قدر من باشد |
آورده اند كه مر آن پادشه زاده كه مملوح نظر او بود خبر كردند كه جواني بر سر اين ميدان مداومت مي نمايد خوش طبع و شيرين زبان و سخنهاي لطيف مي گويد و نكته هاي بديع ازو مي شنوند و چنين معلوم همي شود كه دل آشفته است و شوري در سر دارد پسر دانست كه دل آويخته اوست و اين گرد بلا انگيخته او مركب به جانب او راند چون ديد كه نزديك او عزم دارد بگريست و گفت :
آنكس كه مرا بكشت بازآمد پيش |
مانا كه دلش بسوخت بر كشته خويش |
چندانكه ملاطفت كرد و پرسيدش از كجائي و چه نامي و چه صنعت داني در قعر بحر مودت چنان غريق بود كه مجال نفس نداشت .
اگر خود هفت سبع از بر بخواني |
چو آشفتي الف ب ت نداني |
گفتا سخني با من چرا نگوئي كه هم از حلقه درويشانم بل كه حلقه به گوش ايشانم آنگه به قوت استيناس محبوب از ميان تلاطم امواج محبت سر برآورد و گفت :
عجبست با وجودتكه وجود من بماند |
تو بگفتن اندر آئي و مرا سخن بماند |
اين بگفت و نعره اي زد و جان بحق تسليم كرد .
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست |
عجب از زنده كه چون جان بدرآورد سليم |
«حكايت»
يكي را از متعلمان كمال بهجتي بودو معلم از آنجا كه حس بشريت است با حسن بشره او معاملتي داشت و وقتي كه به خلوتش دريافتي گفتي .
نه آنچنان به تومشغولم ايبهشتي روي ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم |
كه ياد خويشتنم در ضمير مي آيد وگر مقابلبه بينم كه تير مي آيد |
باري پسر گفت آن چنان كه در آداب درس من نظري مي فرمائي در آداب نفسم نيز تامل فرماي تا اگر در اخلاق من ناپسندي بيني كه مرا آن پسند همي نمايد بر آنم اطلاع فرمائي تا به تبديل آن سعي كنم گفت اي پسر اين سخن از ديگري پرس كه آن نظر كه مرا با تست جز هنر نمي بينم .
چشم بدانديش كه بركنده باد ور هنري داري و هفتاد عيب |
عيب نمايد هنرش در نظر دوست نبيند بجز آن يك هنر |
«حكايت»
شبي ياد دارم كه ياري عزيز از در درآمد چنان بيخود از جاي برجستم كه چراغم به آستين كشته شد .
سري طيف من يجلو بطلعته الدجي |
شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا |
بنشست و عتاب آغاز كرد كه مرا در حال كه بديدي چراغ بكشتي به چه معني گفتم به دو معني يكي آنكه گمان بردم كه آفتاب برآمد و ديگر آنكه اين بيتم به خاطر بود .
چون گراني به پيش شمع آيد ور شكر خنده ايست شيرين لب |
خيزش اندر ميان جمع بكش آستينش بگير و شمع بكش |
«حكايت»
يكي دوستي را كه زمانها نديده بود گفت كجائي كه مشتاق بوده ام گفت مشتاقي به كه ملولي .
دير آمدي اي نگار سرمست معشوقه كه دير دير بينند |
زودت ندهيم دامن از دست آخر كم از آنكه سير بينند |
شاهد كه با رفيقان آيد به جفا كردن آمده است به جكم آنكه از غيرت و مضادت خالي نباشد .
اذا جئتني في رفقه لتزورني به يك نفس كه برآميخت يار بااغيار بخنده گفت كه من شمع جمعم اي سعدي |
و ان جئت في صلح فانت محارب بسي نماند كه غيرت وجود من بكشد مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد |
«حكايت»
يا دارم در ايام پيشين كه من و دوستي چون دو بادام مغز در پوستي صحبت داشتيم ناگاه اتفاق مغيب افتاد پس از مدتي كه بازآمد عتاب آغاز كرد كه درين مدت قاصدي نفرستادي گفتم دريغ آمدم كه ديده قاصد به جمال تو رشون گردد و من محروم .
بار ديرينه مرا گو به زبان توبه مده رشكم آيد كه كسي سير نگه در تو كند |
كه مرا توبه به شمشير نخواهد بودن بازگويم كه كسي سير نخواهد بودن |
«حكايت»
دانشمندي را ديدم به كسي مبتلا شده و رازش بر ملا افتاده جور فراوان بردي و تحمل بي كران كردي باري به لطافتش گفتم دانم كه ترا در مودت اين منظور علتي و بناي محبت بر زلتي نيست با وجود چنين معني لايق قدر علما نباشد خود را متهم گردانيدن و جور بي ادبان بردن گفت اي يار دست عتاب از دامن روزگارم بدار بارها درين مصلحت كه تو بيني انديشه كردم و صبر بر جفاي او سهل تر آيد همي كه صبر از ديدن او و حكما گويند دل بر مجاهده نهادن آسانترست كه چشم از مشاهده بر گرفتن .
ره كه بي او بسر نتشايد برد روزي از دست گفتمش زنهار نكند دوست زينهار از دوست گر به لطفم به نزد خود خواند |
گر جفائي كند ببايد برد چند از آن روز گفتم استغفار دل نهادم بر آنچه خاطر اوست ور به قهرم براند او داند |
«حكايت»
در عنفوان جواني چنانكه افتد و داني با شاهدي سري و سري داشتم به حكم آنكه حلقي داشت طيب الادا و خلقي كالبدر اذابدا .
آنكه نبات عارضش آب حيات مي خورد | درشكرش نگه كند هر كه نبات ميخورد |
اتفاقا به خلاف طبع از وي حركتي بديدم كه نپسنديدم دامن ازو دركشيدم و مهره بر چيدم و گفتم .
برو هر چه مي بايدت پيش گير |
سر ما نداري سر خويش گير |
شنيدمش كه همي رفت و مي گفت :
شپره گر وصل آفتاب نخواهد |
رونق بازار آفتاب نكاهد |
اين بگفت و سفر كردو پريشاني او در من اثر
فقدت زمان الوصل و المرء جاهل بازآي و مرا بكش كه پيشت مردن |
* | بقدر لذيذ العيش قبل المصائب خوشتر كه پس از تو زندگاني كردن |
اما به شكر و منت باري پس از مدتي بازآمد آن حلق داودي متغير شده و جمال يوسفي به زيان آمده و بر سيب زنخدانش چون به گردي نشسته و رونق بازار حسنش شكسته متوقع كه در كنارش گيرم كناره گرفتم و گفتم :
آن روز كه خط شاهدت بود امروز بيامدي به صلحش تازه بهارا ورقت زرد شد چند خرامي و تكبر كني پيش كسي رو كه طلبكار تست سبزه در باغ گفته اند خوشست يعني از روي نيكوان خط سبز بوستان تو گند نازاريست گر صبر كني ور نكني موي بناگوش گر دست به جان داشتمي همچوتو برريش سوال كردم و گفتم جمال روي ترا جواب داد ندانم چه بود رويم را |
* * * * | صاحب نظر از نظر براندي كش فتحه و ضمه بر نشاندي ديگ منه كآتش ما سرد شد دولت پارينه تصور كني ناز بر آن كن كه خريدار تست داند آنكس كه اين سخن گويد دل عشاق بيشتر جويد بس كه بر مي كني و مي رويد اين دولت ايام نكوئي به سر آيد نگذاشتمي تا به قيامت كه برآيد چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشيدست مگر به ماتم حسنم سياه پوشيدست |
«حكايت»
يكي را پرسيدند از مستعربان بغدد ماتقول في المرد گفت لاخير فيهم مادام احدهم لطيفاً يتخاشن فاذا خشن يتلاطف يعني چندانكه خوب و لطيف و نازك اندامست درشتي كند و سختي چون سخت و درشت شد چنانكه بكاري نيايد تلطف كند و درتشي نماند .
امرد آنگه كه خوب و شيرينست چون بريش آمد و به لعنت شد |
تلخ گفتار و تندخوي بود مردم آميز و مهر جوي بود |
«حكايت»
يكي را از علما پرسيدند كه يكي با ماه روئيست در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنانكه عرب گويد التمريانع و الناطور غير مانع هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري ازو به سلامت بماند گفت اگر از مه رويان به سلامت بماند از بدگويان نماند .
و ان سلم الانسان من سوء نفسه شايد پس كار خويشتن بنشستن |
* | فمن سوء ظن المدعي ليس يسلم ليكن نتوان زبان مردم بستن |
طوطيي با زاغ در قفس كردند و از قبح مشاهده او مجاهده مي برد و مي گفت اين چه طلعت مكروهست و هيات ممقوت و منظر ملعون و شمايل ناموزون يا غراب البين يا ليت بيني و بينك بعد المشرقين .
علي الصباح به روي تو هر كه بر خيزد بد اختري چو تو در صحبت تو بايستي |
صباح روز سلامت برو مسا باشد ولي چنين كه توئي در جهان كجا باشد |
عجب آنكه غراب از مجاورت طوطي هم به جان آمده بود و ملول شده لاحول كنان از گردش گيتي همي ناليد و دستهاي تغابن بر يكديگر همي ماليد كه اين چه بخت نگونست و طالع دو و ايام بوقلمون لايق قدر من آنستي كه با زاغي به ديوار باغي بر خرامان همي رفتمي .
پارسا را بس اين قدر زندان |
كه بود هم طويله رندان |
بلي تا چه كردم كه روزگارم به عقوبت آن در سلك صحبت ژنين ابلهي خودراي ناجنس خيره دراي به چنين بند بلا مبتلا گردانيده است .
كس نيايد بپاي ديوراي گر ترا در بهشت باشد جاي |
كه بر آن صورتت نگار كنند ديگران دوزخ اختيار كنند |
اين ضرب المثل بدان آوردم تا بداني كه صد چندان كه دانا را از نادان نفرت ست نادان را از دانا وحشت ست .
زاهدي در سماع رندان بود گر ملولي ز ما ترش منشين جمعي چو گل و لاله بهم پيوسته چون باد مخالف وچو سرما ناخوش |
زان ميان گفت شاهدي بلخي كه تو هم در ميان ما تلخي تو هيزم خشگ در مياني رسته چون برف نشستهاي و چون يخ بسته |
«حكايت»
رفيقي داشتم كه سالها با هم سفر كرده بوديم و نمك خورده و بي كران حقوق صحبت ثابت شده آخر به سبب نفعي اندك آزار خاطر من روا داشت و دوستي سپري شد و بات اين همه از هر دو طرف دلبستگي بود كه شنيدم روزي دو بيت از سخنان من در مجمعي همي گفتند .
نگار من چو درآيد بخنده نمكين چه بودي از سر زلفش به دستم افتادي |
نمك زياده كند بر جراحت ريشان چو آستين كريمان به دست درويشان |
طايفه درويشان بر لطف اين سخن نه كه بر حسن سيرت خويش آفرين بردند و او هم درين جمله مبالغه كرده بود و بر فوت صحبت قديم تاسف خورده و به خطاي خويش اعتراف نموده معلوم كردم كه از طرف او هم رغبتي هست اين بيتها فرستادم و صلح كردم .
نه ما را در ميان عهد و وفا بود به يك بار از جهان دل در تو بستم هنوزت گر سر صلحست بازآي |
جفا كردي و بدعهدي نمودي ندانستم كه بر گردي بزودي كزان مقبول تر باشي كه بودي |
«حكايت»
يكي را زني صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علت كابين در خانه متمكن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجيدي و از مجاورت او چاره نديدي تا گروهي آشنايان بپرسيدن آمدندش . يكي گفتا چگونه اي در مفارقت يار عزيز گفت ناديدن زن بر من چنان دشخوار نيست كه ديدن مادرزن.
گل به تاراج رفت و خار بماند ديده بر تارك سنان ديدن واجبست از هزار دوست بريد |
گنج برداشتند و مار بماند خوشتر از روي دشمنان ديدن تا يكي دشمنت نبايد ديد |
«حكايت»
ياد دارم كه در ايام جواني گذر داشتم به كوئي و نظر باروئي در تموزي كه حرورش دهان بخوشانيدي و سمومش مغز استخوان بجوشانيدي از ضعف بشريت تاب آفتاب هجير نياوردم والتجا به سايه ديواري كردم مترقب كه كسي حر تموز از من به برد آبي فرونشاند كه همي ناگاه از ظلمت دهليز خانه اي روشني بتافت يعني جمالي كه زبان فصاحت از بيان صباحت از عاجز آيد چنانكه در شب تاري صبح برآيد يا آب حيات از ظلمات بدر آيد قدحي برفاب بر دست و شكر در آن ريخته و به عرق برآميخته ندانم به گلابش مطيب كرده بود يا قطره اي چند از گل رويش در آن چكيده في الجمله شراب از دست نگارينش بر گرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم .
ظلما بقلبي لايكاد يسيغه خرم آن فرخنده طالع را كه چشم مست مي بيدار گردد نيم شب |
* | رشف الزلال ولو شربت بحورا برچنين روي اوفتد هر بامداد مست ساقي روز محشر بامداد |
«حكايت»
سالي محمد خوارزمشاه رحمه الله عليه با ختا براي مصلحيت صلح اختيار كرد به جامع كاشغر درآمدم پسري ديدم نحوي بغايت اعتدال و نهايت جمال چنانكه در امثال او گويند :
معلمت همه شوخي و دلبري آموخت منآدمي بهچنين شكل وخوي وقد و روش |
جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت نديدهام مگر اين شيوه از پري آموخت |
مقدمه نحو زمخشري در دست داشت و همي خواند ضرب زيد عمروا و كان المتعدي عمروا . گفتم اي پسر خوارزم و ختا صلح كردند و زيد و عمرو را همچنان خصومت باقي ست بخنديد و مولدم پرسيد . گفتم خاك شيراز گفت از سخنان سعدي چه داري ؟ گفتم :
بليت بنحوي يصول مغاضبا علي جر ذيل ليس يرفع راسه |
علي كزيد في مقابله العمرو وهل يستقيم الرفع من عامل الجر |
لختي به انديشه فرو رفت و گفت غالب اشعار او درين زمين بزبان پارسي ست اگر بگوئي بفهم نزديكتر باشد كلم الناس علي قدر عقولهم . گفتم
طبع ترا تا هوس نحو كرد اي دل عشاق به دام تو صيد |
صورت عقل از دل ما محو كرد ما به تو مشغول وتو با عمرو و زيد |
بامدادان كه عزم سفر مصمم شد گفته بودندش كه فلان سعدي ست دوان آمد و تلطف كرد و تاسف خورد كه چنديدن مدت چرا نگفتي منم تا شكر قدوم بزرگان را ميان بخدمت ببستمي گفتم با وجودت ز من آواز نيايد كه منم گفتا چه شود گر درين خطه چندي بر آسايي تا بخدمت مستفيد گرديدم گفتم نتوانم به حكم اين حكايت
بزرگي ديدم اندر كوهساري چرا گفتم به شهر اندر نيائي بگفت آنجا پريرويان نغزند |
قناعت كرده از دنيا به غاري كه باري بندي از دل برگشائي چو گل بسيار شد پيلان بلغزند |
اين بگفتم و بوسه بر سر و روي يكديگر داديم و وداع كرديم
بوسه دادن به روي دوست چه سود سيب گوئي وداع ياران كرد ان لم امت يوم الوداع تاسقا |
* | هم در آن لحظه كردنش بدرود روي ازين نيمه سرخ وزان سو زرد لا تحسبوني في الموده منصفا |
«حكايت»
خرقه پوشي در كاروان حجاز همراه ما بود يكي از امراي عرب مرو را صد دينار بخشيده تا قربان كند دزدان خفاجه ناگاه بر كاروان زدند و پاك ببردند بازرگانان گريه و زاري كردن گرفتند و فرياد بي فايده خواندن .
گر تضرع كني و گر فرياد |
دزد زر بازپش نخواهد داد |
مگر آن درويش صالح كه بر قرار خويش مانده بود و تغير درو نيامده . گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد ؟ گفت بلي بردند وليكن مرا با آن الفتي چنان نبود كه به وقت مفارقت خسته دلي باشد .
نبايد بستن اندر چيز و كس دل |
كه دل برداشتن كاريست مشكل |
گفتم مناسب حال من ست اينچه گفتي كه مرا در عهد جواني با جواني اتفاق مخالطت بود و صدق مودت تا بجائي كه قبله چشمم جمال او بودي و سود سرمايه عمرم وصال او .
مگر ملائكه بر آسمان وگر نه بشر بهدوستي كه حرام ست بعد ازو صحبت |
به حسن صورت او در زمي نخواهد بود كه هيچ نطفه چنو آدمي نخواهد بود |
ناگهي پاي وجودش به گل اجل فرورفت و دود فراق از دودمانش برآمد روزها بر سر خاكش مجاورت كردم وز جمله كه بر فراق او گفتم .
كاش كان روز در پاي تو شد خار اجل تا درين روز جهان بي تو نديدي چشمم آنكه قرارش نگرفتي و خواب گردش گيتي گل رويش بريخت |
* | دست گيتي بزدي تيغ هلاكم بر سر اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر تا گل و نسرين نفشاندي نخست خاربنان بر سر خاكش برست |
بعد از مفارقت او عزم كردم و نيت جزم كه بقيت زندگاني فرش هوس در نوردم و گرد مجالست نگردم . گ
سود دريا نيك بودي گر نبودي بيم موج دوش چون طاوس مينازيدم اندر باغ وصل |
صحبت گل خوش بدي گرنيستي تشويق خار ديگر امروز از فراق يار مي پيچم چو مار |
«حكايت»
يكي را از ملوك عرب حديث مچنون ليلي و شورش حال او بگفتند كه با كمال فضل و بلاغت سر در بيابان نهاده است و زمام عقل از دست داده بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت كردن گفت كه در شف نفس انسان چه خلل ديدي كه خوي بهايم گرفتي و ترك عشرت مردم گفتي گفت
وب صديق لامني في ودادها كاش كانان كه عيب من جستند تا بجاي ترنج در نظرت |
الم يرها يوماًفيوضح لي عذري رويت اي دلستان بديدندي بي خبر دستها بريدندي |
تا حقيقت معني بر صورت دعوي گواه آمدي فذلك الذي لمتنني فيه . ملك را در دل آمد جمال ليلي مطالعه كردن تا چه صورت ست موجب چندين فتنه بفرمودش طلب كردن در احيا عرب بگرديند و بدست آوردند و پيش ملك در صحن سراچه بداشتند ملك در هيات او نظر كرد شخصي ديد سيه فام باريك اندام در نظرش حقير آمد به حكم آنكه كمترين خدام حرم او به جمال ازو در پيش بودندو به زينت پيش مجنون به فراست دريافت ، گفت از دريچه چشم مجنون بايد در جمال ليلي نظر كردن تا سر مشاهده او بر تو تجلي كند .
مامر من ذكر الحمي بمسمعي با معشر الخلان قولوا للمعا تندرستان را نباشد درد ريش گفتن از زبور بي حاصل بود تا ترا حالي نباشد همچو ما سوز من با ديگري نسبت مكن |
* | لو سمعت ورق الحمي صاحت معي فالست تدري مات بقلب الموجع جز به همدردي نگويم درد خويش با يكي در عمر خود ناخورده نيش حال ما باشد ترا افسانه پيش او نمك بردست و من بر عضو ريش |
«حكايت»
قاضي همدان را حكايت كنند كه با نعلبند پسري سرخوش بود و نعل دلش در آتش روزگاري در طلبش متلهف بود و پويان و مترصد و جويان و بر حسب واقعه گويان :
در چشم من آمد آن سهي سرو بلند اين ديده شوخ مي كشد دل به كمند |
بربود دلم ز دست و در پاي فكند خواهي كه بكس دل ندهي ديده ببند |
شنيدم كه در گذري پيش قاضي آمد برخي ازين معامله به سمعش رسيده و زايد الوصف رنجيده دشنام بي تحاشي داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هيچ از بي حرمتي نگذاشت قاضي يكي را گفت از علماي معتبر كه همعنان او بود :
آن شاهدي و خشم گرفتن بينش |
وان عقده بر ابروي ترش شيرينش |
در بلاد عرب گويند ضرب الحبيب زبيب .
از دست تو مشت بر دهان خوردن |
خوشتر كه به دست خويش نان خوردن |
همانا كز وقاحت او بوي سماحت همي آيد .
انگور نوآورده ترش طعم بود |
روزي دوسه صبركن كه شيرين گردد |
اين بگفت و به مسند قضا بازآمد تني چند از بزرگان عدول در مجلس حكم او بودندي زمين خدمت ببوسيدند كه به اجازت سخني بگوييم اگر چه ترك ادب ست و بزرگان گفته اند :
نه در هر سخن بحث كردن رواست |
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست |
الا به حكم آنكه سوابق انعام خداوندي ملازم روزگار بندگان ست مصلحتي كه بينند و اعلام نكنند نوعي از خيانت باشد طريق صواب آن ست كه با اين پسر گرد طمع نگردي و فرض ولع درنوردي كه منصب قضا پايگاهي منيع است تا به گناهي شنيع ملوث نگرداني و حريف اين ست كه ديدي و حديث اينكه شنيدي .
يكي كرده بي آبروئي بسي بسا نام نيكوي پنجاه سال |
چه غم دارد از آبروي كسي كه يك نام زشتش كند پايمال |
قاضي را نصيحت ياران يك دل پسند آمد و بر حسن راي قوم آفرين خواندو گفت نظر عزيزان در مصلحت حال من عين صواب ست و مسئله بي جواب وليكن .
ملامت كن مرا چندان كه خواهي از ياد تو غافل نتوان كرد به هيچم |
* | كه نتوان شستن از زنگي سياهي سر كوفته مارم نتوانم كه نپيچم |
اين بگفت و كسان را به تفحس حال وي برانگيخت و نعمت بي كران بريخت و گفته اند هر كه را زر در ترازوست زور در بازوست وانكه بر دينار دست رس ندارد در همه دنيا كس ندارد .
هر كه زر ديد سر فرود آورد |
ور ترازوي آهنين دوشست |
في الجمله شبي خلوتي ميسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد قاضي همه شب شراب در سر و شباب در بر ، از تنعم نخفتي و بترنم گفتي :
امشب مگر بوقت نمي خواند اين خروس يكدم كه دوست فتنه خفته است زينهار تا نشنوي ز مسجد آدينه بانگ صبح لب بر لبي چو چشم خروس ابلهي بود |
عشاق بس نكرده هنوز از كنار و بوس بيدار باش تا نرود عمر بر فسوس يا از در سراي اتابك عريو كوس برداشتن بگفتن بيهوده خروس |
قاضي درين حالت كه يكي از متعلقان درآمد و گفت چه نشيني ؟ خيز و تا پاي داري گريز كه حسودان بر تو دقي گرفته اند بل كه حقي گفته تا مگر آتش فتنه كه هنوز اندك ست و به آب تدبير فرونشانيم مبادا كه فردا چو بالا گيرد عالمي فراگيرد قاضي متبسم درو نظر كرد و گفت :
پنجه در صيد برده ضيغم را روي در روي دوست كن بگذار |
چه تفاوت كند كه سگ لايد تا عدو پشت دست مي خايد |
ملك را هم در آن شب آگهي دادند كه در ملك تو چنين منكري حادث شده است چه فرمائي ملك گفتا من او را از فضلاي عصر مي دانم و يگانه روزگار باشد كه معاندان در حق وي خوضي كرده اند اين سخن در سمع قبول من نيايد مگر آنگه كه معاينه گردد كه حكما گفته اند :
به تندي سبك دست بردن به تيغ |
به دندان برد پشت دست دريغ |
شنيدم كه سحرگاهي با تني چند خاصان به بالين قاضي فراز آمد شمع را ديد ايستاده و شاهد نشسته و مي ريخته و قدح شكسته و قاضي در خواب مستي بي خبر از ملك هستي به لطف اندك اندك بيدار كردش كه خيز آفتاب برآمد قاضي دريافت كه حال چيست گفتا از كدام جانب برآمد گفت از قبل مشرق گفت الحمدلله كه در توبه همچنان بازست به حكم حديث كه لايغلق علي العباد حتي تطلع الشمس من مغربها استغفرك اللهم و اتوب اليك .
اين دو چيزم بر گناه انگيختند گر گرفتارم كني مستوجبم |
بخت نافرجام و عقل ناتمام ور ببخشي عفو بهتر كه انتقام |
ملك گفتا توبه درين حالت كه بر هلاك اطلاع يافتي سودي نكند فلم يك ينفعهم ايمانهم لماراوا باسنا .
چه سود از دزدي آنگه توبه كردن بلند از ميوه گو كوتاه كن دست |
كه نتواني كمند انداخت بر كاخ كه كوته خود ندارد دست بر شاخ |
ترا با وجود چنين منكري كه ظاهر شد سبيل خلاص صورت نبندد اين بگفت و موكلا در وي آويختند . گفتا كه مرا در خدمت سلطان يكي سخن باقي ست ملك بشنيد و گفت اين چيست گفت :
به آُتين ملالي كه بر من افشاني اگر خلاص محالست ازين گنه كه مراست |
طمع مدار كه از دامنت بدارم دست بدان كرم كه تو داري اميدواري هست |
ملك گفت اين لطيفه بديع آوردي و اين نكته غريب گفتي وليكن محال عقل ست و خلاف شرع كه تو را فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهائي دهد مصلحت آن بينم كه ترا از قلعه به زير اندازم تا ديگران نصحيت پذيرند و عبرت گيرند گفت اي خداوند جهان پرورده نعمت اين خاندانم و اين گناه نه تنها من كرده ام ديگري را بينداز تا من عبرت گيرم ملك را خنده گرفت و به عفو از خطاي او در گذشت و متعندان را كه اشارت بكشتن او همي كردند گفت :
هر كه حمال عيب خويشتنيد |
طعنه بر عيب ديگران مزنيد |
«حكايت»
جواني پاكباز پاك رو بود چنين خواندم كه در درياي اعظم چو ملاح آمدش تا دست گيرد همي گفت از ميان موج و تشوير درين گفتن جهان بر وي برآشفت حديث عشق از آن بطال منيوش چنين كردند ياران زندگاني كه سعدي راه و رسم عشقبالي دلارامي كه داراي دل درو بند اگر مجنون و ليلي زنده گشتي |
كه با پاكيزه روئي در گرو بود به گردابي در افتادند با هم مبادا كاندران حالت بميرد مرا بگذار و دست يار من گير شنيدندش كه جان مي داد و ميگفت كه در سختي كند ياري فراموش ز كارافتاده بشنو تا بداني چنان داند كه در بغداد تازي دگر چشم از همه عالم فروبند حديث عشق ازين دفتر نبشتي |
باب ششم
در ضعف و پيري
«حكايت»
با طايفه دانشمندان در جامع دمشق بحثي همي كردم كه جواني درآمد و گفت درين ميان كسي هست كه زبان پارسي بداند غالب اشارت به من كردند گفتمش خيرست گفت پيري صدو پنجاه ساله در حالت نزع ست و به زبان عجم چيزي همي گويد و مفهوم ما نمي گردد گر به كرم رنجه شوي مزد يابي باشد كه وصيتي همي كند چون ببالينش فراز شدم اين مي گفت
دمي چند گفتم برآرم بكام دريغا كه بر خوان الوان عمر |
دريغا كه بگرفت راه نفس دمي خورده بوديم و گفتند بس |
معاني اين سخن را به عربي با شاميان همي گفتم و تعجب همي كردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حيات دنيا گفتم چگونه اي درين حالت گفت چه گويم
نديدهاي كه چهسختي هميرسدبه كسي قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت |
كه از دهانش بدر مي كنند دنداني كه از وجود عزيزش بدر رود جاني |
گفتم تصور مرگ از خيال خود بدر كن و وهم را بر طبيب مستولي مگردان كه فيلسوفان يونان گفته اند مزاج ارچه مستقيم بود اعتماد بقا را نشايد و مرض گرچه هايل دلالت كلي بر هلاك نكند اگر فرمائي طبيبي را بخوانم تا معالجت كند ديده بر كرد و بخنديد و گفت
دست بر هم زند طبيب ظريف خواجه در بند نفش ايوان ست پيرمردي ز نزع مي ناليد چون مخبط شد اعتدال مزاج |
چون خرف بيند اوفتاده حريف خانه از پاي بست ويران ست پيرزن صندلش همي ماليد نه عزيمت اثر كند نه علاج |
«حكايت»
پيرمردي حكايت كند كه دختري خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده و دل درو بسته و شبهاي دراز نخفتي و بذله ها و لطيفه ها گفتي باشد كه موانست پذيرد و وحشت نگيرد از جمله مي گفتم بخت بلندت يار بود و چشم بختت بيدار كه به صحبت پيري افتادي پخته پرورده جهان ديده آرميده گرم و سرد چشيده نيك و بد آزموده كه حق صحبت بداند و شرط مودت بجاي آورد مشفق و مهربان خوش طبع و شيرين زبان .
تا توانم دلت بدست آرم ور چو طوطي شكر بود خورشت |
ور بيازاريم نيازارم جان شيرين فداي پرورشت |
نه گفرتار آمدي بدست جواني معجب خيره راي سرتيز سبك پاي كه هر دم هوسي پزد و هر لحظه رائي زند و هر شب جائي خسبد و هر روز ياري گيرد .
وفاداري مدار از بلبلان چشم |
كه هر دم بر گلي ديگر سرايند |
خلاف پيران كه به عقل و ادب زندگاني كنند نه به مقتضاي جهل جواني
ز خود بهتري جوي و فرصت شمار |
كه با چون خودي گم كني روزگار |
گفت چنديدن برين نمط بگفتم كه گمان بردم كه دلش بر قيد من آمد و صيد من شد ناگه نفسي سرد از سر درد برآورد و گفت چندين سخن كه بگفتي در ترازوي عقل من وزن آن سخن ندارد كه وقتي شنيدم كه قابله خويش كه گفت زن جوان را اگر تيري در پهلو نشيند به كه پيري .
لما رات بين يدي بعلها تقول هذا معه ميت زن كز بر مرد بي رضا بر خيزد پيري كه زجاي خويشنتواندخاست |
* | شيئاً كارخي شفه الصائم وانما الرقيه للنائم بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد الا به عصا كيش عصا برخيزد |
في الجمله امكان موافقت نبود و به مفارقت انجاميد چون مدت عدت برآمد عقد نكاحش بستند با جواني تند و ترشروي تهي دست بدخوي جور و جفا مي ديد و رنج و عنا مي كشيد و شكر نعمت حق همچنان مي گفت كه الحمدلله كه از آن عذاب اليم برهيدم و بدين نعيم مقيم برسيدم .
با اين همه جور و تندخوئي با تو مرا سوختن اندر عذاب بوي پياز از دهن خوبروي |
* | بارت بكشم كه خوبروئي به كه شدن با دگري در بهشت نغزتر آيد كه گل از دست زشت |
«حكايت»
مهمان پيري شدم در ديار بكر كه مال فراوان داشت و فرزندي خوبروي شبي حكايت كرد مرا به عمر خويش بجز اين فرزند نبوده است درختي درين وادي زيارتگاه ست كه مردمان به حاجت خواستن آنجا روند شبهاي دراز در آن پاي درخت بر حق بناليده ام تا مرا اين فرزند بخشده است شنيدم كه پسر با رفيقان آهسته همي گفت چه بودي گر من آن درخت بدانستمي كجاست تا دعا كردي و پدر بمردي .
خواجه شادي كنان كه پسرم عاقل ست و پسر طعنه زنان كه پدرم فرتوت
سالها بر تو بگردر كه گذار تو بجاي پدر چه كردي خير |
نكني سوي تربت پدرت تا همان چشم داري از پسرت |
«حكايت»
روزي بر غرور جواني سخت رانده بودم و شبانگاه به پاي گريوه اي سست مانده پيرمردي ضعيف از پس كاروان همي آمد و گفت چه نشستي كه نه جاي خفتن ست ؟ گفتم چون روم كه نه پاي رفتن ست ؟ گفت اين نشنيدي كه صاحب دلان گفته اند رفتن و نشستن به كه دويدن و گسستن .
اي كه مشتاق منزلي مشتاب اسب تازي دو تك رود بشتاب |
پند من كار بند و صبر آموز واشتر آهسته مي رود شب و روز |
«حكايت»
جواني جست، لطيف ، خندان ، شيرين زبان در حلقه عشرت ما بود كه در دلش از هيچ نوعي غم نيامدي و لب از خنده فراهم روزگاري برآمد كه اتفاق ملاقات نيفتاد و بعد از آن ديدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بيخ نشاطش بريده و گل هوس پژمريده پرسيدمش چه گونه اي و چه حالت ست ؟ گفت تا كودكان بياوردم دگر كودكي نكردم .
ماذا لصبي والشيب غير لمتي چون پير شدي ز كودكي دست بدار طرب نوجوان ز پير مجوي زرع را چون رسيد وقت درو دور جواني بشد از دست من قوت سرپنجه شيري برفت پيرزني موي سيه كرده بود موي بتلبيس سيه كرده گير |
* * * | و كفي بتغيير الزمان نذيرا بازي و ظرافت به جوانان بگذار كه دگر نايد آب رفته بجوي نخوامد چنانكه سبزه نو آه و دريغ آن زمن دلفروز راضيم اكنون به پنيري چو يوز گفتمش اي مامك ديرينه روز راست نخواهد شدن اين پشت كوز |
«حكايت»
وقتي به جهل جواني بانگ بر مادر زدم دل آزرده به كنجي نشست و گريان همي گفت مگر خردي فراموش كردي كه درشتي مي كني .
چه خوش گفت زالي به فزند خويش گر از عهد خرديت ياد آمدي نكردي درين روز بر من جفا |
چو ديدش پلنگ افكن و پيلتن كه بيچاره بودي در آغوش من كه تو شيرمردي و من پيرزن |
«حكايت»
توانگري بخيل را پسري رنجور بود نيك خواهان گفتندش مصلحت آنست كه ختم قرآني كني از بهر وي يا بذل قرباني لختي به انديشه فرورفت و گفت مصحف مهجور اولي ترست كه گله دور ، صاحبدلي بشنيدو گفت ختمش به علت آن اختيار آمد كه قرآن بر سر زبان ست و زر در ميان جان .
دريغا گردن طاعت نهادن به ديناري چو خر در گل بمانند |
گرش همراه بودي دست دادن ور الحمدي بخواهي صد بخوانند |
«حكايت»
پيرمردي را گفتند چرا زن نكني ؟ گفت با پيرزنانم عيشي نباشد . گفتند جواني بخواه ، چو مكنت داري . گفت مرا كه پيرم با پيرزنان الفت نيست پس او را كه جوان باشد با من كه پيرم چه دوستي صورت بندد ؟
بر هفطائله جوني مي كند زور بايد نه زر كه بانو را |
عشغ مقري ثخي و بوني چش روشت گزري دوست تر كه ده من گوشت |
«حكايت»
شنيده ام كه درين روزها كهن پيري بخواست دختركي خوبروي گوهرنام چنانكه رسم عروسي بود تماشا بود كمان كشيد ونزد برهدف كه نتوان دوخت به دوستان گله آغاز كرد و حجت ساخت ميان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست |
خيال بست به پيرانه سر كه گيرد جفت چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت ولي به حمله اول عصاي شيخ بخفت مگر به سوزن فولاد جامه هنگفت كه خان ومان من اين شوخ ديده پاكبرفت كه سر به شحنه وقاضي كشيد و سعدي گفت تو را كه دست بلرزد گهر چه داني سفت |
باب هفتم
در تاثير تربيت
«حكايت»
يكي را از وزرا پسري كودن بود پيش يكي از دانشمندان فرستاد كه مر اين را تربيتي مي كن مگر كه عاقل شود روزگاري تعليم كردش و موثر نبود پيش پدرش كس فرستاد كه اين عاقل نمي شود و مرا ديوانه كرد .
چه بود اصل گوهري قابل هيچ صيقل نكو نداند كرد سگ به درياي هفتگانه بشوي خر عيسي گرش به مكه برند |
تربيت را درو اثر باشد آهني را كه بدگهر باشد كه چو تر شد پليدتر باشد چون بيايد هنوز خر باشد |
«حكايت»
حكيمي پسران را پند مي داد كه جانان پدر هنر آموزيد كه ملك و دولت دنيا اعتماد را نشايد و سيم و زر در سفر بر محل خطرست يا دزد به يكبار ببرد يا خواجه به تفاريق بخورد اما هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده وگر هنرمند از دولت بيفتد غم نباشد كه هنر در نفس خود دولت ست هر جا كه رود قدر بيند و در صدر نشيند و بي هنر لقمه چيند و سختي بيند .
سخت ست پس از جاه تحكم بردن وقتي افتاد فتنه اي در شام روستازادگان دانشمند پسران وزير ناقص عقل |
خو كرده به ناز ،جور مردم بردن هر كس از گوشه اي فرا رفتند به وزيري پادشا رفتند به گدايي به روستا رفتند |
«حكايت»
يكي از فضلا تعليم ملك زادهاي همي داد و ضرب بي محابا زدي و زجر بي قياس كردي . باري پسر از بي طاقتي شكايت پيش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت پدر را دل بهم برآمد استاد را بخواند و گفت كه پسران آحد رعيت را چندين جفا و توبيخ روا نمي داري كه فرزند مرا سبب چيست ؟ گفت سبب آنكه سخن انديشيده بايد گفت و حركت پسنديده كردن همه خلق را علي العموم و پادشاهان را علي الخصوص به موجب آنكه بر دست و زبان ايشان هر چه رفته شود هر آينه به افواه بگويند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباري نباشد .
اگر صد ناپسند آيد ز درويش وگر يك بذله گويد پادشاهي |
رفيقانش يكي از صد ندانند از اقليمي به اقليمي رسانند |
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذيب اخلاق خداوند زادگان انبتهم الله نباتاًحسناً ، اجتهاد ازآن بيش كردن كه در حق عوام .
هر كه در خرديش ادب نكنند چوب تر را چنانكه خواهي پيچ |
در بزرگي فلاح ازو برخاست نشود خشك جز بآتش راست |
ملك را حسن تدبير فقيه و تقرير جواب او موافق راي آمد خلعت و نعمت بخشيدو پايه منصب بلند گردانيد .
«حكايت»
معلم كتابي ديدم در ديار مغرب ترشروي ،تلخ گفتار ، بدخوي ، مردم آزار ، گدا طبع ، ناپرهيزگار كه عيش مسلمانان به ديدن او تبه گشتي و خواندن قرآنش دل مردم سيه كردي . جمعي پسران پاكيزه و دختران دوشيزه به دست جفاي او گرفتار فنه زهره خنده و نه ياراي گفتار كه عارض سيمين يكي را طپنچه زدي و گه ساق بلورين يدگري شكنجه كردي القصه شنيدم كه طرفي از خباثت نفس او معلوم كردند و بزدند و براندند و مكتبت او را به مصلحي دادند ، پارساي سليم نيك مرد حليم كه سخن جز به حكم ضرورت نگفتي و موجب آزار كس بر زبانش نرفتي كودكان را هيبت استاد نخستين اتز سر برفت و معلم دومين را اخلاق ملكي ديدند و يك يك ديو شدند به اعتماد حلم او ترك علم دادند اغلب اوقات به بازيچه فراه نشستندي و لوح درست ناكرده در سر هم شكستند .
استاد معلم چو بود بي آزار |
خرسك بازند كودكان در بازار |
بعداز دو هفته برآن مسجد گذر كردم معلم اولين را ديدم كه دل خوش كرده بودند و بجاي خويش آورده انصاف برنجيدم و لاحول گفتم كه ابليس را معلم ملائكه ديگر چرا كردند پيرمردي ظريف جهانديده بشنيد و بخنديد و گفت :
پادشاهي پسر به مكتب داد بر سر لوح او نبشت به زر |
لوح سيمينش بر كنار نهاد جور استاد به ز مهر پدر |
«حكايت»
پارسازاده اي را نعمت بي كران از تركه عمان بدست افتاد فسق و فجور آغاز كرد و مبذري پيشه گرفت في الجمله نماند از ساير معاصي منكري كه نكرد و مسكري كه نخورد باري به نصيحتش گفتم اي فرزند دخل آب روان ست و عيش آسياي گردان يعني خرج فراوان كردن مسلم كسي را باشد كه دخل معين دارد .
چو دخلت نيست خرج آهسته تر كن اگر باران به كوهستان نبارد |
كه مي گويند ملاحان سرودي به سالي دجه گردد خشك رودي |
عقل و ادب پيش گير و لهو و لعب بگذار كه چون نعمت سپري شود سختي بري و پشيماني خوري پسر از لذت ناي و نوش اين سخن در گوش نياورد و بر قول من اعتراض كرد و گفت راحت عاجل به تشويق محنت آجل منغص كردن خلاف راي خردمندان است .
خداوندان ك ام و نيكبختي برو شادي كن اي يار دلفروز |
چرا سختي خورند از بيم سختي غم فردا نشايد خورد امروز |
فكيف مرا كه در صدر مروت نشسته ام و عقد فتوت بسته و ذكر انعام در افواه عوام افتاده .
هر كه علم شد به سخا وكرم نام نكوئي چو برون شد به كوي |
بند نشايد كه نهد بر درم در نتواني كه ببندي به روي |
ديدم كه نصيحت نمي پذيرد و دم گرم من در آهن سرد او اثر نمي كند ترك مناصحت گرفتم و روي از مصاحبت بگردانيدم و قول حكما كار بستم كه گفته اند بلغ ما علك فان لم يقبلوا ما عليك .
گرچه داني كه نشنوند بگوي زود باشد كه خيره سر بيني دست بر دست مي زند كه دريغ |
هر چه داني ز نيك خواهي و پند به دو پاي اوفتاده اندر بند نشنيدم حديث دانشمند |
تا پس از مدتي آنچه انديشه من بود از نكبت حالش بصورت بديدم كه پاره پاره بهم بر مي دوخت و لقمه لقمه همي اندوخت دلم از ضعف حالش بهم برآمد و مروت نديدم در چنان حالي ريش درويش به ملامت خراشيدن و نمك پاشيدن پس با دل خود گفتم .
حريف سفله در پايان مستي درخت اندر بهاران برفشاند |
نينديشد ز روز تنگدستي زمستان، لاجرم ، بي برگ ماند |
«حكايت»
پادشاهي پسري را به اديبي داد و گفت اين فرزند تست تربيتش همچنان كن كه يكي از فرزندان خويش اديب خدمت كرد و متقبل شد و سالي چند برو سعي كرد و بجائي نرسيد و پسران اديب در فضل و بلاغت منتهي شدند ملك دانشمند را مواخذت كرد و معاتبت فرمود كه وعده خلاف كردي و وفا بجا نياوردي گفت بر راي خداوند روي زمين پوشيده نماند كه تربيت يكسان ست و طبايع مختلف .
گرچه سيم و زر ز سنگ آيد همي بر همه عالم همي تابد سهيل |
در همه سنگي نباشد زر و سيم جائي انبان مي كند جائي اديم |
«حكايت»
يكي را شنيدم از پيران مربي كه مريدي را همي گفت اي پسر چندانكه تعلق خاطر آدميزاد به روزي ست اگر به روزي ده بودي به مقام از ملائكه درگذشتي .
فراموشت نكرد ايزد در آن حال روانت دادو طبع و عقل و ادراك ده انگشتت مرتب كرد بر كف كنون پنداري اي ناچيز همت |
كه بودي نطفه مدفون مدهوش جمال و نطق و راي و فكرت و هوش دو بازويت مركب ساخت بر دوش كه خواهد كردنت روزي فراموش |
«حكايت»
اعرابيي را ديدم كه پسر را همي گفت يا بني انك مسئول يوم القيامه ماذا اكتسبت و لايقال بمن انتسبت : يعني ترا خواهند پرسيد كه علمت چيست نگويند پدرت كيست .
جامه كعبه را كه مي بوسند با عزيزي نشست روزي چند |
او نه از كرم پيليه نامي شد لاجرم همچو او گرامي شد |
«حكايت»
در تصانيف حكما آورده اند كه كژدم را ولادت معهود نيست چنانكه ديگر حيوانات را بل احشاي مادر را بخورند و شكمش را بدرند و راه صحرا گيرند و آن پوستها كه در خانه كژدم بينند اثر آنست باري اين نكته پيش بزرگي همي گفتم گفت دل من بر صدق اين سخن گواهي مي دهد و جز چنين نتوان بودن در حالت خردي با مادر و پدر چنين معاملت كرده اند لاجرم در بزرگي چنين مقبلند و محبوب .
پسري را پدر وصيت كرد هر كه با اهل خود وفا نكند |
كاي جوان بخت يادگير اين پند نشود دوست روي و دولتمند |
«حكايت»
فقيره درويشي حامله بود مدت حمل به سر آورده و مرين درويش را همه عمر فرزند نيامده بود گفت اگر خداي عزوجل مرا پسري دهد جزين خرقه كه پوشيده دارم هر چه ملك منست ايثار درويشان كنم اتفاقاً پسر آورد و سفره درويشان به موجب شرط بنهاد پس از چند سالي كه از سفر شام بازآمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگي حالش خبر پرسيدم ، گفتند به زندان شحنه درست . سبب پرسيدم كسي گفت پسرش خمر خروده است و عربده كرده است و خون كسي ريخته و خود از ميان گريخته پدر را به علت او سلسله در ناي است و بند گران بر پاي گفتم اين بلا را به حاجت از خداي عزوجل خواسته است .
زنان باردار اي مرد هشيار از آن بهتر به نزديك خردمند |
اگر وقت ولادت مار زايند كه فرزندان ناهموار زايند |
«حكايت»
طفل بودم كه بزرگي را پرسيدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است كه سه نشان دارد يكي پانزده سالگي و ديگر احتلام و سيم برآمدن موي پيش ، اما در حقيقت يك نشان دارد بس : آنكه در بند رضاي حق جل و علا پيش از آن باشي در بند حظ نفس خويش و هر آنكه درو اين صفت موجود نيست به نزد محققان بالغ نشمارندش .
به صورت آدمي شد قطره آب وگر چل ساله را عقل و ادب نيست جوانمردي و لطف ست آدميت هنر بايد كه صورت مي توان كرد چو انسان را نباشد فضل و احسان بدست آوردن دنيا هنر نيست |
* | كه چل روزش قرار اندر رحم ماند به تحقيقش نشايد آدمي خواند همين نقش هيولاني مپندار به ايوانها در ،از شنگرف و زنگار چه فرق از آدمي تا نقش ديوار يكي را گر تواني دل بدست آر |
«حكايت»
سالي نزاعي در پيادگان حجاج افتاده بود و داعي در آن سفر هم پياده انصاف در سر و روي هم فتاديم و داد فسوق و جدال بداديم كجاوه نشيني را شنيدم كه با عديل خود مي گفت يا للعجب پياده عاج چو عرصه شطرنج بسر مي برد فرزين مي شود يعني به از آن مي گردد كه بود و پيادگان حاج باديه بسر بردند و بتر شدند .
از من بگوي حاجي مردم گزاري را حاجي تونيستي شترست ازبراي آنك |
كو پوستين خلق به آزار مي درد بيچاره خار مي خورد و بار مي برد |
«حكايت»
هندوي نفظ اندازي همي آموخت . حكيمي گفت تو را كه خانه نيين ست بازي نه اين ست .
تا نداني كه سخن عين صوابست مگوي |
وآنچه داني كه نهنيكوش جوابست مگوي |
«حكايت»
مردكي را چشم درد خاست . پيش بيطار رفت كه دوا كن بيطار از آنچه در چشم چارپايان مي كند در ديده او كشيد و كور شد حكومت به داور بردند گفت برو هيچ تاوان نيست اگر اين خر نبودي پيش بيطار نرفتي مقصود ازين سخن آنست تا بداني كه هر آنكه نا آزموده را كار بزرگ فرمايد با آنكه ندامت برد به نزديك خردمندان بخفت راي منسوب گردد .
ندهد هوشمند روشن راي بورياباف اگر چه بافنده است |
به فرومايه كارهاي خطير نبرندش به كارگاه حرير |
«حكايت»
يكي را از بزرگان ائمه پسر وفات يافت پرسيدند كه بر صندوق گورش چه نويسيم گفت آيات كتاب مجيد را عزت و شرف بيش از آن ست كه روا باشد بر چنين جايها نوشتن كه به روزگار سوده گردد و خلايق برو گذرند و سگان برو شاشند اگر به ضرورت چيزي همي نويسند اين بيت كفايت ست :
وه كه هر گه كه سبزه در بستان بگذر اي دوست تا بوقت بهار |
بدميدي چه خوش شدي دل من سبزه بيني دميده بر گل من |
«حكايت»
پارسائي بر يكي از خداوندان نعمت گذر كرد كه بنده اي را دست و پاي استوار بسته عقوبت همي كرد گفت اي پسر همچو تو مخلوقي را خداي عزوجل اسير حكم تو گردانيده است و تو را به روي فضيلت داده شكر نعمت باريتعالي بجاي آر و چندين جفا بر وي مپسند نبايد كه فرداي قيامت به از تو باشد و شرمساري بري .
بر بنده مگير خشم بسيار او را تو به ده درم خريدي اين حكم و غرور و خشم تا چند اي خواجه ارسلان و آغوش |
جورش مكن و دلش ميازار آخر نه به قدرت آفريدي هست از تو بزرگتر خداوند فرمانده خود مكن فراموش |
در خبرست از خواجه عالم صلي الله عليه و سلم كه گفت بزرگترين حسرتي روز قيامت آن بود كه يكي بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ .
بر غلامي كه طوع خدمت تست كه فضيحت بود به روز شمار |
خشم بي حد مران و طيره مگير بنده آزاد و خواجه در زنجير |
«حكايتژ»
سالي از بلخ با ميانم سفر بود و راه از حراميان پر خطر جواني بدرقه همراه من شد سپرباز ، چرخ انداز ،سلح شور بيش زور كه بده مرد توانا كمان او زه كردندي و زور آوران روي زمين پشت او بر زمين نياوردندي وليكن چنانكه داني متنعم بود و سايه پرورده نه جهان ديده و سفر كرده رعد كوس دلاوران به گوشش نرسيده و برق شمشير سواران نديده .
نيفتاده بر دست دشمن اسير |
به گردش نباريده باران تيره |
اتفاقاً من و اين جوان هر دو در پي هم دوان هران ديوار قديمش كه پيش آمدي به قوت بازو بيفكندي و هر درخت عظيم كه ديدي به زور سرپنجه بركندي و تفاخركنان گفتي
پيل كو تا كتف و بازوي گردان بيند |
شير كوتا كف وسرپنجه مردان بيند |
ما درين حالت كه دو هندو از پس سنگي سر برآوردند و قصد قتال ما كردند بدست يكي چوبي و در بغل آن ديگر كلوخ كوبي ، جوان را گفتم چه پائي
بيار آنچه داري ز مردي و زور |
كه دشمن بپاي خود آمد به گور |
تير و كمان را ديدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان .
نه هركه موي شكافد به تير جوشن خاي |
به روز حمله جنگ آوران بدارد پاي |
چاره جز آن نديديم كه رخت و سلاح و جامه ها رها كرديم و جان به سلامت بياورديم .
به كارهاي گران مرد كارديده فرست جوان اگر چه قوي يال و پيلتن باشد نبردپيش مصاف آزموده معلومست |
كه شير شرزه درآرد به زير خم كمند به جنگ دشمنش از هول بگسلد پيوند چنانكه مسئله شرع پيش دانشمند |
«حكايت»
توانگر زادهاي راديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچه اي مناظره در پيوسته كه صندوق تربت ما سنگين است و كتابه رنگين و فرش رخام انداخته و خشت پيروزه درو بكار برده به گور پدرت چه ماند خشتي دو فراهم آورده و مشتي دو خاك بر آن پاشيده درويش پسر اين بشنيد و گفت تا پدرت زير آن سنگهاي گران بر خود بجنبيده باشد پدر من به بهشت رسيده بود .
خر كه كمتر نهند بر وي بار مرد درويش كه با رستم فاقه كشيد وانكه در نعمت وآسايش وآساني زيست به همه حال اسيري كه ز بندي برهد |
بي شك آسوده تر كند رفتار به در مرگ همانا كه سبكبار آيد مردنش زين همه شك نيست كه دشخوار آيد بهتر ز حال اميري كه گرفتار آيد |
«حكايت»
بزرگي را پرسيدم در معني اين حديث كه اعدا عدوك نفسك التي بين جنمبيك ،گفت به حكم آنكه هر آن دشمني را كه با وي احسان كني دوست گردد مگر نفس را كه چندانكه مدارا بيش كني مخالفت زيادت كني .
فرشته خوي شود آدمي به كم خوردن مراد هر كه برآري مطيع امر تو گشت |
وگر خورد چو بهايم بيوفتد چو جماد خلاف نفس كه فرمان دهد چويافت مراد |
«جدال سعدي با مدعي در بيان توانگري و درويشي»
يكي در صورت درويشان نه بر صفت ايشان در محفلي ديدم نشسته و شنعتي دئر پيوسته و دفتر شكايتي باز كرده و ذم توانگران آغاز كرده سخن بدينجا رسانيده كه درويش را دست قدرت بسته است و توانگر را پاي ارادت شكسته .
كريمان را بدست اندر درم نيست |
خداوندان نعمت را كرم نيست |
مرا كه پرورده نعمت بزرگانم اين سخن سخت آمد گفتم اي يار ، توانگران دخل مسكينان اند و ذخيره گوشه نشينان و مقصد زائران و كهف مسافران و محتمل بار گران بهر راحت دگران دست تناول آنگه به طعام برند كه متعلقان و زير دستان بخورند و فضله مكارم ايشان به ارامل و پيران و اقارت و جيران رسيده .
توانگران را وقفست و نذر و مهماني توكي به دولت ايشان رسي كه نتواني |
زكات وفطره واعتقا وهدي و قرباني جزين دوركعت وآن هم به صدپريشاني |
اگر قدرت جودست وگر قوت سجود توانگران را به ميسر شود كه مال مزكا دارند و جامه پاك و عرض مصون و دل فارغ و قوت طاعت در لقمه لطيف است و صحت عبادت در كسوت نظيف پيداست كه از معده خالي چه قوت آيد وز دست تهي چه مروت و ز پاي تشنه چو سير آيد و از دست گرسنه چه خبر .
شب پراكنده خسبد آنكه پديد مور گرد آورد به تابستان |
نبود وجه بامدادانش تا فراغت بود زمستانش |
فراغت با فاقه نپيوندد و جمعيت در تنگدستي صورت نبندد يكي تحرمه عشا بسته و يكي منتظر عشا نشسته هرگز اين بدان كي ماند .
خداوند مكنت به حق مشتغل |
پراكنده روزي پراكنده دل |
پس عبادت اينان به قبول اولي ترست كه جمعند و حاضر نه پريشان و پراكنده خاطر اسباب معيشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته عرب گويد : اعوذبالله من الفقر المكب و جوار من لا احب ؛ و در خبرست الفقر سواد الوجه في الدارين گفتا نشنيدي كه پيغمبر عليه السلام گفت الفقر فخري . گفتم خاموش كه ا شارت خواجه عليه السلام به فقر طايفه اي ست كه مرد ميدان رضايند و تسليم تير قضا نه اينان كه خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند .
اي طبفل بلند بانگ در باطن هيچ روي طمع از خلق بپيچ ار مردي |
بي توشه چه تدبير كني وقت بسيچ تسبيح هزار دانه بر دست مپيچ |
كفراًكه نشايد جز بوجود نعمت برهنه اي پوشيدن يا در استخلاص گرفتاري كوشيدن و ابناي جنس ما را به مرتبه ايشان كه رساند و يد عليا به يد سفلي چه ماند ؟ نبيني كه حق جل و علا در محكم تنزيل از نعيم اهل بهشت خبر مي دهد كه اولئك لهم رزق معلوم ،تا بداني كه مشغول كفاف از دولت عفاف محروم ست و ملك فراغت زير نگين رزق معلوم .
تشنگان را نمايند اندر خواب |
همه عالم به چشم چشمه آب |
حالي كه من اين سخن بگفتم عنان طاقت درويش از دست تحمل برفت تيغ زبان بركشيد و اسب فصاحت در ميدان وقاحت جهانيد و بر من بگفتي كه وهم تصثور كند كه ترياق اند يا كليد خزانه ارزاق مشتي متكبر ، مغرور ، معجب ،نفور ،مشتغل مال و نعمت ،مفتتن جاه و ثروت سخن نگويند الا به سفاهت و نظر نكنند الا بكراهت علما را به گدائي منسوب كنندو فقرا را به بي سرو پائي طعنه زنند ،و به عزت مالي كه دارند و عزت جاهي كه پندارند برتر از همه نشينند و خود را بهتر از همه بينند و نه آن در سر دارند كه سر به كسي بردارند بي خبر از قول حكما كه گفته اند هر كه به طاعت از ديگران كم ست و به نعمت بيش به صورت توانگرست و به معني درويش .
گر بي هنر به مال كند كبر بر حكيم |
كون خرش شمار و گر گاو عنبرست |
گفتم مذمت اينان روا مدار كه خداوند كرمند گفت غلط گفتي كه بنده درمند چه فايده چون ابر آذارند و نمي بارند و چشمه آفتابند و بر كس نمي تابند بر مركب استطاعت سواراند و نمي رانند قدمي بهر خدا ننهند و درمي بي من و اذي ندهند مالي به مشتق فراهم آرند و به خست نگه دارند و به حسرت بگذارند چنانكه حكيمان گويند سيم به خيل از خاك وقتي برآيد كه وي در خاك رود .
به رنج وسعي كسي نعمتي به چنگ آرد |
دگر كس آيد و بي سعي و رنج بردارد |
گفتمش بر بخل خداوندان نعمت و قوت نيافته اي الا به علت گدائي وگرنه هر كه طمع يكسو نهد كريم و بخيلش يكي نمايد محك داند كه زر چيست و گدا داند كه ممسك كيست گفتا به تجربت آن همي گويم كه متعلقان بر در بدرند و غليظان شديد بر گمارند تا بار عزيزان ندهند و دست بر سينه صاحب تميزان نهند و گويند كس اينجا در نيست و به حقيقت راست گفته باشند.
آنرا كه عقل و همت و تدبير و راي نيست |
خوش گفت پرده دار كه كس در سراي نيست |
گفتم به عذر آنكه از دست متوقعان به جان آمده اند و از رقعه گدايان به فغان و محال عقل ست اگر ريگ بيابان در شود كه چشم گدايان پر شود .
ديده اهل طمع به نعمت دنيا |
پر نشود همچنانكه چاه به شبنم |
هر كحا سختي كشيده اي تلخي ديده اي را بيني خود را بشره در كارهاي مخوف اندازد و از توابع آن نپرهيزد وز عقوبت ايزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد .
سگي را گر كلوخي بر سر آيد وگر نعشي دو كس بر دوش گيرند |
ز شادي بر جهد كين استخواني ست لئيم الطبع پندارد كه خواني ست |
اما صاحب دنيا به عين ع نايت حق ملحوظ ست و به حلال و حرام محفوظ و همانا كه تقرير اين سخن نكردم و برهان و بيان نياوردم انصاف از تو توقع دارم هرگز ديده اي دست دغائي بر كتف بسته يا بينوائي به زندان درنشسته يا پرده معصومي دريده يا كفي از معصم بريده الا به علت درويشي ؟ شيرمردان را به حكم ضرورت در نقبها گرقفته اند و كعبها سفته و محتمل است آنكه يكي را از درويشان نفس اماره طلب كند چو قوت احصانش نباشد به عصيان مبتلا گردد كه بطن و فرج توام اند يعني دو فرزند يك شكم اند مادام كه اين يكي بر جاي ست آن دگر بر پاي ست شنيدم كه درويشي را با حدثي بر خبثي بديدند . با آنكه شرمساري برد بيم سنگساري بود گفت اي مسلمانان قوت ندارم كه زن كنم و طاقت نه كه صبر كنم چه كنم ؟ لارهبانيه في السلام . وز جمله مواجب سكون و جمعيت درون كه مر توانگر را م يسر مي شود يكي آنكه هر شب صنمي در بر گيرد كه هر روز بدو جواني از سر گيرد صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پاي از خجالت او در گل .
به خون عزيزان فرو برده چنگ |
سر انگشتها كرده عناب رنگ |
محال ست كه با حسن طلعت او گرد مناهي گردد يا قصد تباهي كند.
دلي كه حوربهشتي ربود ويغما كرد من كان بين يديه ما اشتهي رطب |
* | كي التفات كند بر بتان يغمائي يغنيه ذلك عن رجم العناقيد |
اغلب تهي دستان دامن عصمت به معصيت آلايند و گرسنگان نان ربايند.
چون سگ درنده گوشت يافت نپرسد |
كين شتر صالح ست يا خر دجال |
چه مايه مستوران به علت درويشي در عين فساد افتاده اندو عرض گرامي به باد زشت نامي برداده .
با گرسنگي قوت پرهيز نماند |
افلاس عنان از كف تقوي بستاند |
حاتم طائي كه بيابان نشين بود اگر شهري بودي از جوش گدايان بيچاره شدي و جامه برو پاره كردندي ، گفتا نه كه من بر حال ايشان رحمت مي برم ،گفتم نه كه بر مال ايشان حسرت مي خوري ما درين گفتار و هر دو بهم گرفتار هر بيدقي كه براندي به دفع آن بكوشيدي و هر شاهي كه بخواندي به فرزين بپوشيدمي تا نقد كيسه همت درباخت و تير جعبه حجت همه بينداخت .
هان تا سپر نيفكني از حمله فصيح دين و زر معرفت كه سخندان سجع گوي |
كورا جزان مبالغه مستعار نيست بر در سلاح دارد و كس در حصار نيست |
تا عاقبه الامر دليلش نماند ذليلش كردم دست تعدي دراز كرد و بيهوده گفتن آغاز و سنت جاهلان ست كه چون به دليل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند چون آز بت تراش كه به حجت با پسر بر نيامد به جنگش برخاست كه لئن لم تنته لارجمنك دشنامم داد سقطش گفتم گريبانم دريد زنخدانش گرفتم .
او در من و من درو فتاده انگشت تعجب جهاني |
خلق از پي ما دوان و خندان از گفت و شنيد ما به دندان |
القصه مرافعه اين سخن پيش قاضي برديم و به حكومت عدل راضي شديم تا حاكم مسلمانان مصلحتي بجويد و ميان توانگران و درويشان فرقي بگويد قاضي چو حيلت ما بديد و منطق ما بشنيد سر به جيب تفكر فرو برد و پس از تامل بسيار برآورد و گفت اي آنكه توانگران را ثنا گفتي و بر درويشان جفا روا داشتي بدانكه هر جا كه گل ست خارست و با خمر خمارست و بر سر گنج مارست و آجا كه در شاهوار است نهنگ مردم خوارست لذت عيش دنيا را لدغه اجل در پس است و نعيم بهشت را ديوار مكاره در پيش .
جور دشمن چه كند كز نكشد طالب دوست |
گنج ومار وگل وخار وغم وشادي بهمند |
نظر نكني در بوستان كه بيد مشك ست و چوب خشك همچنين در زمره توانگران شاكرند و كفور و در حلقه درويشان صابرند و ضجور .
اگر ژاله هر قطره اي در شدي |
چو خرمهره بازار ازو پر شدي |
مقربان حق جل و علا توانگرانند درويش سيرت و درويشانند توانگر همت و مهين توانگران آنست كه غم درويش خورد و بهين درويشان آن ست كه كم توانگر گيرد و من يتوكل علي الله فهو حسبه پس روي عتاب از من به جانب درويش آوردو گفت اي كه گفتي توانگران مشتغلند و ساهي و مست ملاهي، نعم طايفه اي هستند برين صفت كه بيان كردي و قاصر همت كافر نعمت كه ببرند و بنهند و نخورند و ندهند وگر بمثل باران نبارد يا طوفان جهان بردارد به اعتماد مكنت خويش از محنت درويش نپرسند و از خداي عزوجل نترسند و گويند .
گر از نيستي ديگري شد هلاك ور اكبات نياقاً في هوادجها دونان چو گليم خويش بيرون بردند |
* * | مرا هست بط را ز طوفان چه باك لم يلتفتن الي من غاض في الكثب گويند چه غم گر همه عالم مردند |
قومي برين نمط كه شنيدي و طايفه اي خوان نعم نهاده و دست كرم گشاده طالب نامند و معرفت و صاحب دنيا و آخرت چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مويد مظفر منصور ، مالك ازمه انام ، حامي ثغور اسلام وارث ملك سليمان اعدل ملوك زمان ، مظفر الدنيا و الدين اتابك ابوبكر بن سعد بن زنگي ادام الله ايامه و نصر اعلامه .
پدر بجاي پسر هرگز اين كرم نكند خداي خواست كه برعالمي ببخشايد |
كه دست جود تو با خاندان آدم كرد ترا به رحمت خود پادشاه عالم كرد |
قاضي چو سخت بدين غايت رسانيد وز حد قياس ما اسب مبالغه در گذرانيد به مقتضاي حكم قضا رضا داديم و از ما مضي درگذشتيم و بعد از مجارا طريق مدارا گرفتيم و سر بتدارك بر قدم يكدگر نهاديم و بوسه بر سر و روي هم داديم و ختم سخن برين بود :
مكن ز گ ردش گيتي شكايت اي درويش توانگرا چو دل و دست كامرانت هست |
كه تيره بختي اگر هم برين نسق مردي بخور ببخش كه دنيا و آخرت بردي |
باب هشتم
در آداب صحبت
مال از بهر آسايش عمرست نه عمر از بهر گرد كردن مال ، عاقلي را پرسيدند نيك بخت كيست و بدبختي چيست گفت نيك بخت آنكه خوردو كشت و بدبخت آنكه مردو هشت .
مكن نماز بر آن هيچكس كه هيچ نكرد |
كه عمر در سر تحصيل ما كرد و نخورد |
***
موسي عليه السلام قارون را نصيحت كرد كه احسن كما احسن الله اليك ، نشنيد و عاقبتش شنيدي .
آنكس كه به دينار و درم خير نيندوخت خواهي كه ممتع شوي از دنيي و عقبي |
سر عاقبت اندر سر دنيار و درم كرد با خلق كرم كن چو خدا با تو كرم كرد |
عرب گويد : جدولاتمنن لان الفائده اليك عائده يعني ببخش و منت منه كه نفع آن به تو باز مي گردد .
درخت كرم هر كجا بيخ كرد گر اميدواري كزو بر خوري شكر خداي كن كه موفق شدي بخير منت منه كه خدمت سلطان كني همي |
* | گذشت از فلك شاخ و بالاي او به منت منه اره بر پاي او ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت منت شناس ازوكه بهخدمت بداشتت |
***
دو كس رنج بيهوده بردند و سعي بي فايده كردند يكي آنكه اندوخت و نخورد و ديگر آنكه آموخت و نكرد .
علم چندانكه بيشتر خواني نه محقق بود نه دانشمند آن تهي مغز را چه علم و خبر |
چون عمل در تو نيست ناداني چارپائي برو كتابي چند كه برو هيزم ست يا دفتر |
***
علم از بهر دين پروردن ست نه از بهر دنيا خوردن
هر كه پرهيز علم و زهد فروخت |
خرمني گرد كرد و پاك بسوخت |
***
عالم ناپرهيزگار كور مشعله دار ست
بيفتاده هر كه عمر در باخت |
چيزي نخريدو زر بينداخت |
***
ملك از خردمندان جمال گيرد و دين از پرهيزگاران كمال يابد ،پادشاهخان به نصيحت خردمندان از آن محتاج ترند كه خردمندان به قربت پادشاهان .
پندي اگر بشنوي اي پادشاه جز به خردمند مفرما عمل |
در همه عالم به از اين پند نيست گر چه عمل كار خردمند نيست |
***
سه چيز پايدار نامند مال بي تجرات و علم بي بحث و ملك بي سياست
وقتي به لطف گوي و مدارا و مردمي وقتي به قهرگوي كه صد كوزه نبات |
باشد كه در كمند قبول آوري دلي گه گه چنان بكار نيايد كه حنظلي |
***
رحم آوردن بر بدان ستم ست بر نيكان عفو كردن از ظالمان جورست بر درويشان
خبيث را چو تعهد كني و بنوازي |
به دولت تو گنه مي كند به انبازي |
***
به دوستي پادشاهان اعتماد نتوائن كرد و بر آواز خوش كودكان كه آن به خيالي مبدل شود و اين به خوابي متغير گردد .
معشوق هزار دوست را دل ندهي |
ور مي دهي آن دل به جدائي بنهي |
***
هر آن سري كه داري با دوست در ميان منه چه داني كه وقتي دشمن گردد و هر بدي كه تواني به دشمن مرسان كه باشد كه وقتي دوست شود .
بهدوست گرچه عزيزست رازدل مگشاي |
كه دوست نيز بگويد به دوستان دگر |
***
رازي هك نهان خواهي با كس در ميان منه وگرچه دوست مخلص باشد كه مران دوست را نيز دوستان مخلص باشد همچنان مسلسل
خامشي به كه ضمير دل خويش اي سليم آب ز سرچشمه ببند سخن در نهان نبايد گفت |
* | با كسثي گفتن و گفتن كه مگوي كه چو پر شد نتوان بستن جوي كه بر انجمن نباشد گفت |
***
دشمني ضعيف كه در طاعت آيد و دوستي نمايد مقصود وي جز آن نيست كه دشمني قوي گردد و گفته اند بر دوستي دوستان اعتماد نيست تا به تملق دشمنان چه رسد و هر كه دشمن كوچك را حقير مي شمارد بدان ماند كه آتش اندك را مهمل مي گذارد .
امروز بكش چو مي توان كشت مگذار كه زه كند كمان را |
كاتش چو بلند شد جهان سوخت دشمن كه به تير مي توان دوخت |
***
سخن ميان دو دشمن چنان گوي كه گر دوست گردند شرم زده نشوي
ميان دو كس جنگ چون آتش ست كنند اين و آن خوش دگرباره دل ميان دو تن آتش افروختن در سخن با دوستان آهسته باش پيش ديوار آنچه گوئي هوش دار |
* | سخن چين بدبخت هيزم كش ست وي اندر ميان كوربخت و خجل نه عقل ست و خود در ميان سوختن تا ندارد دشمن خونخوار گوش تا نباشد در پس ديوار گوش |
***
هر كه با دشمنان صلح مي كند سر آزار دوستان دارد .
بشوي اي خردمند ازآن دوستدست |
كه با دشمنانت بود هم نشست |
***
چون در امضاي كاري متردد باشي آن طرف اختيار كن كه بي آزار تر برآيد .
با مردم سهل خوي دشوار مگوي |
با آنكه در صلح زند جنگ مجوي |
تا كار به زر بر مي آيد جان در خطر افكندن نشايد
چجو دست از همه حيلي درگسست |
حلال ست بردن به شمشير دست |
***
بر عجز دشمن رحمت مكن كه اگر قادر شود بر تو نبخشاغيد
دشمن چو بيني ناتوان،لاف از بروت خون مزن | ||
مغزيست درهر استخوان،مرديست درهر پيرهن | ||
***
هر كه بدي را بكشد خلق را از بلاي او برهاند و او را از عذاب خداي عزوجل.
پسنديده است بخشايش وليكن ندانست آنكه رحمت كرد بر مار |
منه بر ريش خلق آزار مرهم كه آن ظلم ست بر فرزند آدم |
***
نصيحت از دشمن پذيرفتن خطاست وليكن شنيدن رواست تا به خلاف آن كار كني كه آن عين صواب ست .
حذر كن زانچه دشمن گويد آن كن گرت راهي نمايد راست چون تير |
كه بر زانو زني دست تغابن ازو برگرد و راه دست چپ گير |
***
خشم بيش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بي وقت هيبت ببرد نه چندان درشتي كن كه از تو سير گردند و نه چندان نرمي كه بر تو دلير شوند .
درتشي و نرمي بهم در به است درشتي نگيرد خردمند پيش نه مر خويشتن را فزوني نهد جواني با پدر گفت اي خردمند بگفتا نيك مردي كن نه چندان |
* | چو فاصد كه جراح و مرهم نه است نه سستي كه نازل كند قدر خويش نه يكباره تن در مذلت دهد مرا تعليم ده پيرانه يك پند كه گردد خيره گرگ تيز دندان |
***
دوكس دشمن ملك و دين اند پادشاه بي حلم و زاهد بي علم.
بر سر ملك مباد آن ملك فرمانده |
كه خدا را نبود بنده فرمانبردار |
پادشه بايد كه تا به حدي خشم بر دشمنان نراند كه دوستان را اعتماد نماند آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه زبانه به خصم رسد يا نرسد .
نشايد بني آدم خاك زاد ترا با چنين تندي و سركشي در خاك بيلقان برسيدم به عابدي گفتا برو چو خاك تحمل كن اي فقيه |
* | كه در سر كند كبر و تندي و باد نپندارم از خاكي از آتش گفتم مرا به تربيت از جهل پاك كن ياهرچه خواندهاي همه درزير خاك كن |
***
بدخوي در دست دشمني گرفتارست كه هر كجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نيابد .
اگر ز دست بلا بر فلك رود بدخوي |
ز دست خوي بد خويش در بلا باشد |
***
چو بيني كه در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش وگر جمع شوند از پريشاني انديشه كن .
برو با دوستان آسوده بنشين وگر بيني كه با هم يك زبانند |
چو بيني در ميان دشمنان جنگ كمان را زه كن و بر باره بر سنگ |
***
سر مار بدست دشمن بكوب كه از احدي الحسنيين خالي نباشد اگر اين غالب آمد مار كشتي وگر آن از دشمن رستي .
به روز معركه ايمن مشو ز خصم ضعيف |
كه مغز شير برآرد چو دل زجان برداشت |
***
پادشه را بر خيانت كسي واقف مگردان مگر آنگه كه بر قبول كلي واثق باشي وگرنه در هلاك خويش سعي مي كني .
بسيج سخن گفتن آنگاه كن |
كه داني كه در كار گيرد سخن |
***
هر كه نصيحت خودراي مي كند او خود به نصحيت گري محتاج ست .
***
فريب دشمن مخور و غرور مداح مخر كه اين دامزرق نهاده است و آن دامن طمع گشاده احمق را ستايش خوش آيد چون لاشه كه در كعبش دمي فربه نمايد .
الا تا نشنوي مدح سخنگوي كه گر روزي مرادش برنياري |
كه اندك مايه نفعي از تو دارد دوصد چندان عيوبت برشمارد |
***
متكلم را تا كسي عيب نگيرد سخنش صلاح نپذيرد .
مشو غره بر حسن گفتار خويش |
به تحسين نادان و پندار خويش |
***
همه كس را عقل خود به كمال نمايد و فرزند خود به جمال .
يكي جهود و مسلمان نزاع مي كردند بهطيره گفت مسلمان گرين قباله من جهودگفت بهتورات ميخورمسوگند گر از بسيط زمين عقل منعدم گردد |
چنانكه خنده گرفت از حديث ايشانم درست نيست خدايا جهود ميرانم وگر خلاف كنم همچو تو مسلمانم به خودگمان نبرد هيچكس كه نادانم |
***
ده آدمي بر سفره اي بخورند و دو سگ بر مرداري با هم بسر نبرند . حريص با جهان گرسنه است و قانع به ناني سير حكما گفته اند توانگري به قناعت به از توانگري به بضاعت .
روده تنگ به يك نان تهي پر گردد پدر چون دور عمرش منقضي گشت كه شهوت آتش ست از وي بپرهيز در آن آتش نداري طاقت سوز |
* | نعمت روي زمين پر نكند ديده تنگ مرا اين يك نصيحت كرد و بگذشت به خود بر آتش دوزخ مكن تيز به صبر آبي برين آتش زن امروز |
***
هر كه در حال توانائي نكوئي نكند در وقت ناتواني سختي بيند.
بداختر تر از مردم آزار نيست |
كه روز مصيبت كسش يار نيست |
***
هرچه زود برآيد دير نپايد .
خاك مشرق شنيده ام كه كنند صد به روزي كنند در مردشت مرغك ازبيضه برون آيد و روزي طلبد |
* | به چهل سال كاسه اي چيني لاجرم قيمتش همي بيني و آدمي بچه ندارد خبر وعقل وتميز |
آنكه ناگاه كسي گشت به چيزي نرسيد
آنگه ناگاه كسي گشت به چيزي نرسيد | ||
وين به تمكين وفضيلت بگذشت از همه چيز | ||
آبگينه همه جا يابي از آن قدرش نيست | ||
لعل دشخوار بدست آيد از آن ست عزيز | ||
***
كارها به صبر برآيد و مستعجل بسر در آيد .
به چشم خويش ديدم در بيايان سمند بادپاي از تك فروماند |
كه آهسته سبق برد از شتابان شتربان همچنان آهسته مي راند |
***
نادان را به از خاموشي نيست وگر اين مصلحت بدانستي نادان نبودي .
چون نداري كمال و فضل آن به آدمي را زبان فضيحه كند خري را ابلهي تعليم مي داد حكيمي گفتش اي نادان چه كوشي؟ نياموزد بهائم از تو گفتار هر كه تامل نكند در جواب يا سخن آراي چو مردم بهوش |
* * | كه زبان در دهان نگهداري جوز بي مغز را سبكساري بر او بر صرف كرده سعي دايم درين سودا بترس از لوم لايم تو خاموشي بياموز از بهائم بيشتر آيد سخنش ناصواب يا بنشين چون حيوانان خموش |
***
هر كه با داناتر از خود جدل كند تا بدانند كه داناست بدانند كه نادان ست .
چون درآيد مه از توئي به سخن |
گر چه به داني اعتراض مكن |
***
هر كه با بدان نشيند نيكي نبيند .
گر نشيند فرشته اي با ديو از بدان نيكوي نياموزي |
وحشت آموزد و خيات و ريو نكند گرگ پوستين دوزي |
مردمان را عيب نهاني پيدا مكن كه مريشان را رسوا كني و خود را بي اعتماد هر كه علم خواند و عمل نكرد بدان ماند كه گاو راند و تخم نيفشاند .
***
از تن بي دل طاعت نيايد و پوست بي مغز بضاعت را نشايد .
***
نه هر كه در مجاله چست در معامله درست .
بس قامت خوش كه زير چادر باشد |
چون باز كني مادر مادر باشد |
***
اگر شبها همه قدر بودي شب قدر بي قدر بودي .
گر سنگ همه لعل بدخشان بودي |
پس قيمت لعل و سنگ يكسان بودي |
***
نه هر كه به صورت نكوست سيرت زيبا دروست كار اندرون دارد نه پوست .
توان شناخت به يك روز در شمايل مرد ولي ز باطنش ايمن مباش و غره مشو |
كه تا كجاش رسيده است پايگاه علوم كه خبث نفس نگردد به سالها معلوم |
***
هر كه با بزرگان ستيزد خون خود ريزد .
خويشتن را بزرگ پنداري زود بيني شكسته پيشاني |
راست گفتند يك دو بيند لوچ تو كه بازي كني به سر با غوچ |
***
پنجه با شير انداختن و مشت با شمشير زدن كار خردمندان نيست .
چنگ و زور آوري مكن با مست |
پيش سرپنجه در بغل نه دست |
***
ضعيفي كه با قوي دلاو.ري كند يار دشمن ست در هلاك خويش .
سايه پرورده را چه طاقت آن سست بازو به جهل مي فكند |
كه رود با مبارزان به قتال پنجه با مرد آهنين چنگال |
***
بي هنران هنرمند را نتوانند كه بينند همچنانكه سگان بازاي سگ صيد را مشغله برآرند و پيش آمدن نيارند يعني سفله چون به هنر با كسي بر نيايد به خبثش در پوستين افتد .
كند هر آينه غيبت حسود كوته دست |
كه در مقابله گنگش بود زبان مقال |
***
گر جور شكم نيستي هيچ مرغ در دام صياد نيفتادي بلكه صياد خود دام ننهادي حكيمان دير دير خورند و عابدان نيم سير و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگيرند و پيران تا عرق بكنند اما قلندران چندانكه در معده جاي نفس نماند و بر سفره روزي كس .
اسير بندشكم رادوشب نگيرد خواب |
شبي ز معده سنگي شبي ز دلتنگي |
***
مشورت با زنان تباه ست و سخاوت با مفسدان گناه .
خبيث را چو تعهد كني و ننوازي ترحم بر پلنگ تيزدندان |
به دولت تو گنه مي كند به انبازي ستمكاري بود بر گوسپندان |
***
هر كه را دشمن پيش ست اگر نكشد دشمن خويش ست .
مار بر دست و مار سر بر سنگ |
خيره رائي بود قياس و درنگ |
***
و گروهي به خلاف اين مصلحت ديده اند و گفته اند كه در كشتن بنديان تامل اولي ترست به حكم آنكه اختيار باقي ست توان كشت و توان بخشيد وگر بي تامل كشته شود محتمل است كه مصلحتي فوت شود كه تدارك مثل آن ممتنع باشد .
نيك سهل ست زنده بي جان كرد شرط عقل ست صبر تيرانداز |
كشته را باز زنده نتوان كرد كه چو رفت از كمان نيايد باز |
***
حكيمي كه با جهال در افتد توقع عزت ندارد وگر جاهلي به زبان آوري بر حكيمي غالب آيد عجب نيست كه سنگي ست كه گوهر همي شكند.
نه عجب گر فرو رود نفسش گر هنرمند از اوباش جفائي بيند سنگ بدگوهر اگركاسه زرين بشكست |
عندليبي غراب همقفسش تا دل خويش نيازارد و درهم نشود قيمت سنگ نيفزايد و زر كم نشود |
***
خردمندي را كه در زمره اجلاف سخن ببندد شگفت مدار كه آواز بربط با غلبه دهل بر نيايد و بوي عنبر از گند سير فروماند .
بلند آواز نادان گردن افراخت نمي داند كه آهنگ حجازي |
كه دانا را به بي شرمي بينداخت فروماند ز بانگ طبل غازي |
***
جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفيس است و غبار اگر به فلك رسد همان خسيس استعداد بي تربيت دريغ است و تربيت نامستعد ضايع .
خاكستر نسبي عالي دارد كه آتش جوهر علوي ست وليكن چون بر نفس خود هنري ندارد با خاك برابر است و قيمت شكر نه ازلي است كه آن خود خاصيت وي است .
چو كنعان را طبيعت بي هنر بود هنر بنماي اگر داري نه گوهر |
پيمبرزادگي قدرش نيفزود گل از خارست و ابراهيم از آزر |
***
مشك آن ست كه ببويد نه آنكه عطار بگويد دانا چو طبله عطارست خاموش و هنرنماي و نادان چو طبل غازي بلند آواز و ميان تهي .
عالم اندر ميان جاهل را شاهدي در ميان كوران ست |
مثلي گفته اند صديقان مصحفي در سراي زنديقان |
***
دوستي را كه به عمري فراچنگ آرند نشايد كه به يكدم بيازارند .
سنگي به چند سال شود لعل پاره اي |
زنهار تا به يك نفس نشكني به سنگ |
***
عقل در دست نفس چنمتان گرفتنار است كه مرد عاجز با زن گربز . راي بي قوت مكر فسون ست و قوت بي راي جهل و جنون .
تميز بايد و تدبير و عقل و آنگه ملك |
||
كه ملك و دولت نادان صلاح جنگ خداست | ||
***
جوانمرد كه بخورد و بدهد به از عابد كه روزه دارد و بنهد هر كه ترك شهوات از بهر خلق داده است از شهوتي حلال در شهوتي حرام افتاده است .
عابد كه نه از بهر خدا گوشه نشيند |
بيچاره در آيينه تاريك چه بيند؟ |
***
اندك اندك خيلي شود و قطره قطره سيلي گردد يعني آنان كه دست قوت ندارند سنگ خورده نگه دارند تا بوقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند .
وقطر علي قطر اذا اتفقت نهر اندك اندك بهم شود بسيار |
* | و نهر علي نهر اذا اجتمعت بحر دانه دانه است غله درا نبار |
***
عالم را نشايد كه سفاهت از عامي به حلم درگذارند كه هر دو طرف را زيان دارد هيبت اين كم شود و جهل آن مستحكم .
چو با سفله گوئي به لطف و خوشي |
فزون گرددش كبر و گردن كشي |
***
مصعصيحت از هر كه صادر شود ناپسنديده است و از علما ناخوب تر كه علم سلاح جنگ شيطان ست و خداوند سلاح را چون به اسيري برند شرمساري بيش برد .
عام نادان پريشان روزگار كان به نابينائي از را اوفتاد |
به ز دانشمند ناپرهيزگار وين دوچشمش بود و در چاه اوفتاد |
***
جان در حمايت يك دم ست و دنميا وجودي ميان دو عدم دين به دنيا فروش خرنديوسف بفروشند تا چه خرند الم اعهد اليكم يا بني آدم ان لا تعبدوا الشيطان .
به قول دشمن پيمان دوستي بكشستي |
ببين كه از كه بريدي و با كه پيوستي؟ |
***
شيطان با مخلصان بر نمي آيد و سلطان با مفلسان .
وامش مده آنكه بي نمازست كو فرض خدا نمي گزارد امروز دو مرده بيش گيرد مركن |
* | گر چه دهنش ز فاقه بازست از قرض تو نيز غم ندارد فردا گويد تربي ازينجا بركن |
***
هر كه در زندگاني نانش نخورند چون بميرد نامش نبرند لذت انگور بيوه داند نه خداوند ميوه . يوسف صديق عليه السلام در خشك سال مصر سير نخوردي تا گرسنگان فرامش نكند .
آنكه در راحت و تنعم زيست حال درماندگان كسي داند اي كه بر مركب تازنده سواري هشدار آتش از خانه همسايه درويش مخواه |
* | او چند داند كه حال گرسنه چيست كه به احوال خويش درماند كه خر خاركش مسكين در آب و گلست كانچه بر روزن او مي گذرد دود دلست |
***
درويش ضعيف حال را در خشكي تنگ سال مپرس كه چوني الا به شرط آنكه مرهم ريشش بنهي و معلومي پيشش .
خري كه بيني و باري به گل درافتاده كنون كه رفتي وپرسيديش كه چونافتاد |
به دل برو شفقت كن ولي مرو به سرش ميان ببند و چو مردان بگير دمب خرش |
***
دو چيز محال عقل ست خوردن بيش از رزق مقسوم و مردن پيش از وقت معلوم .
قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه فرشتهاي كه وكيلست بر خزائن باد |
به كفر يا به شكايت برآيد از دهني چه غم خوردكه بميرد چراغ پيرزني |
***
اي طالب روزي بنشين كه بخوري و اي مطلوب اجل مرو كه جان نبري .
جهد رزق ار كني وگر نكني ور روي در دهان شير و پلنگ |
برساند خداي عزوجل نخورندت مگر به روز اجل |
***
به نانهاده دست نرسد و نهاده هر كجا هست برسد .
شنيده اي كه سكندر برفت تا ظلمات | ||
به چند محنت و خورد آنكه خورد آب حيات | ||
***
صياد بي روزي ماهي در دجله نگيرد و ماهي بي اجل در خشك نميرد .
مسكين حريص در همه عالم همي رود |
او در قفاي رزق و اجل در قفاي او |
***
توانگر فاسق كلوخ زراندودوست و درويش صالح شاهد خاك آلود . اين دلق موسي ست مرقع و آن ريش فرعون مرصع .
***
شدت نيكان روي در فرج دارد و دولت بدان سر در نشيب .
هر كه را جاه و دولت ست بدان خبرش ده كه هيچ دولت و جاه |
خاطري خسته در نخواهد يافت به سراي دگر نخواهد يافت |
***
حسود از نعمت حق بخيل ست و بنده بي گناه را دشمن مي دارد .
مردكي خشك مغز را ديدم گفتم اي خواجه گر تو بدبختي الا تا نخواهي بلا بر حسود چه حاجت كه با او كني دشمني |
* | رفته در پوستين صاحب جاه مردم نيك بخت را چه گناه؟ كه آن بخت برگشته خود در بلاست كه وي را چنان دشمن اندر قفاست |
***
تلميذ بي ارادت عاشق بي زرست و رونده بي معرفت مرغ بي پر و عالم بي عمل درخت بي بر و زاهد بي علم خانه بي در .
***
مراد از نزول قرآ تحصسيل سيرت خوب ست نه ترتيل سورت مكتب . عامي متعبد پياغده رفته است و عالم متهاون سوار خفته . عاصي كه دست بردارد به از عابد كه در سر دارد .
سرهنگ لطيف خوي دلدار |
بهتر ز فقيه مردم آزار |
***
يكي را گفتند عالم بي عمل به چه ماند گفت به زنبور بي عسل .
زنبور درشت بي مروت را گوي |
باري چو عسل نمي دهي نيش مزن |
***
مرد بي مروت زن ست و عابد با طمع رهزن .
اي به ناموس كرده جامه سپيد دست ك.وتاه بايد از دنيا |
بهر پندار خلق و نامه سياه آستين خوه دراز و خوه كوتاه |
***
دوكس را حسرت از دل نرود و پاي تغابن از گل بر نيايد تاجر كشتي شكسته و وارث با قلندران نشسته .
پيش درويشان بود خونت مباح يا مرو با يار ازرق پيرهن دوستي با پيلبانان يا مكن |
گر نباشد در ميان مالت سبيل يا بكش بر خان و مان انگشت نيل يا طلب كن خانه اي در خورد پيل |
***
خلعت سلطان اگر چه عزيز است جامه خلقان خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذيذ ست خرده انبان خود به لذت تر .
سركه از دست رنج خويش و تره |
بهتر از نان دهخدا و بره |
***
خلاف راه صواب ست و عكس راي اولوالالباب دار و به گمان خوردن و راه ناديده بي كاروان رفتن ،امام مرشد محمود غزالي را رحمه الله عليه پرسيدند چگونه رسيدي بدين منزلت در علوم ؟ گفت بدانكه هر چه ندانستم از پرسيدن آن ننگ نداشتم .
اميد عافيثت آنگه بود موافق عقل بپرس هر چه نداني كه ذل پرسيدن |
كه نبض را به طبيعت شان بنمائي دليل راه تو باشد به عز دانائي |
***
هر آنچه داني كه هر آينه معلوم تو گردد بپرسيدن آن تعجيل مكن كه هيبت سلطان را زيان دارد .
چو لقمان ديد كاندر دست داود نپرسيدش چه ميسازي كه دانست |
همي آهن به معجز موم گردد كه بي پرسيدنش معلوم گردد |
***
يكي از لوازم صحبت آن ست كه خانه بپردازي يا با خانه خداي درسازي .
حكايت بر مزاج مستمع گوي هر آن عاقل كه با مجنون نشيند |
اگر داني كه دارد با تو ميلي نبايد كردنش جز ذكر ليلي |
***
هر كه با بدان نشيند اگر نيز طبيعت ايشان درو اثر نكند بطريقت ايشان متهم گردد وگر به خراباتي رود به نماز كردن منسوب شود به خمر خوردن.
رقم بر خود به ناداني كشيدي طلب كردم ز دانايان يكي پند كه گر داناي دهري خر بباشي |
كه نادان را به صحبت برگزيدي مرا گفتند با نادان مپيوند وگر ناداني ابله تر بباشي |
***
حلم شتر چنانكه معلوم ست اگر طفلي ممهارش گيرد و صد فرسنگ برد گردن از متابعتش نپيچد اما اگر دره اي هولناك پيش آيد كه موجب هلاك باشد و طفل آنچجا به ناداني خواهد شدن زمام از كفش در گسلاند و بيش مطاوعت نكند كه هنگام درشتي ملاطفت مذموم ست و گويند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلكه طمع زيادت كند .
كسي كه لطف كند با تو خاك پايش باش سخن به لطف و كرم با درشتخوي مگوي |
وگر ستيزه برد در دو چشمش آكن خاك كه زنگ خورده نگردد مگر به سوهان پاك |
***
هر كه در پيش سخن ديگرا افتد تا مايه فضلش بدانند پايه جهلش معلوم كند .
ندهد مرد هوشمند جواب گر چه بر حق بود فراخ سخن |
مگر آنگه كزو سوال كنند حمل دعويش بر محال كنند |
***
ريشي درون جامه داشتم و شيخ از آن هر روز بپرسيدي كه چون ست و نپرسيدي كجاست . دانستم از آن احتراز مي كند كه ذكر همه ع ضوي روا نباشد و خردمندان گفته اند هر كه سخن نسنجد از جوابش برنجد .
تانيكنداني كهسخنعين صوابست گر راست سخن گوئي ودربند بماني |
بايد كه به گفتن دهن از هم نگشائي به زانكه دروغت دهد از بند رهائي |
***
دروغ گفتن به ضربت لازم ماند كه اگر نيز جراحت درست شود نشا بماند چون برادران يوسف كه به دروغي موسوم شدند نيز به راست گفتن ايشان اعتماد نماند قال بل سولت لكم انفسكم امراً .
يكي را كه عادت بود راستي وگر نامور شد بقول دروغ |
خطائي رود در گذارند ازو دگر راست باور ندارند ازو |
***
اجل كاينات از روي ظاهر آدمي ست و اذل موجودات سگ و به اتفاق خردمندان سگ حق شناس به از آدمي ناسپاس .
سگي را لقمه اي هرگز فراموش وگر عمري نوازي سفله اي را |
نگردد ور زني صد نوبتش سنگ به كمتر چيزي آيد با تو در جنگ |
***
از نفس پرور هنروري نيايد و بي هنر سروري را نشايد .
مكن رحم بر گاو بسيار بار چو گاو ار همي بايدت فربهي |
كه بسيار خسبست و بسيار خوار چو خر تن به جور كسان دردهي |
***
در انجيل آمده است كه اي فرزند آدم گر توانگري دهمت مشتغل شوي به مال از من ،وگر درويش كنمت تنگدل نشيني پس حلاوت ذكر من كجا دريابي و به عبادت من كي شتابي .
گه اندر نعمتي مغرور و غافل چو در سرا و ضرا حالت اين ست |
گه اندر تنگ دستي خسته و ريش ندانم كي به حق پردازي از خويش |
***
ارادت بي چون يكي را از تخت شاهي فرو آرد و ديگري را در شكم ماهي نكو دارد .
وقتي ست خوش آنرا كه بود ذكر تو مونس | ||
ور خود بود اندر شكم حوت چو يونس |
||
***
گر تيغ قهر بركشد بني و ولي سر دركشد وگر غمزه لطف بجنباند بدان به نيكان در رساند .
گر به محشر خطاب قهر كند پرده از روي لطف گو بردار |
انبيا را چه جاي مغذرت ست كاشقيا را اميد مغفرت ست |
***
هر كه با تاديب دنيا راه صواب نگيرد به تغذيب عقبي گرفتار آيد ولنذيقنهم من العذاب الادني دون العذاب الاكبر .
پندست خطاب مهتران آنگه بند |
چون پند دهند و نشنوي بند نهند |
***
نيك بختان به حكايت و امثال پيشينيان پند گيرند زان پيشتر كه پسينيان به واقعه او مثل زنند دزدان دست كوته نكنند تا دستشان كوته كنند .
نرود مرغ سوي دانه فراز پند گير از مصائب دگران |
چون دگر مرغ بيند اندر بند تا نگيرد ديگران به تو پند |
***
آن را كه گوش ارادت گرا آفريده اند چون كند كه بشنود و آن را كه كمند سعادت كشان مي برد چه كند كه نرود .
شب تاريك دوستان خداي وين سعادت به زور بازو نيست از توم به كه نالم كه دگر داور نيست آنرا كه تو رهبري كسي گم نكند |
مي بتابد چو روز رخشنده تا نبخشد خداي بخشنده وز دست تو هيچ دست بالاتر نيست وآن را كه تو گم كني كسي رهبر نيست |
***
گداي نيك انجام به از پادشاهي بد فرجام .
غمي كز پيش شادماني بري |
به از شاديي كز پسش غم خوري |
***
زمين را ز آسمان نثار است و آسمان را ز زمين غبار كل انا يترشح بمافيه .
گرت خوي من آمد ناسزاوار |
تو خوي نيك خويش از دست مگذار |
***
حق جل و علا مي بيند و مي پوشد و همسايه نمي بيند و مي خروشد .
نعوذبالله اگر خلق غيب دان بودي |
كسي به حال خود ازدست كس نياسودي |
****
زر از معدن به كان كندن بدر آيد و ز دست بخيل به جان كندن .
دونان بخورند و گوش دارند روزي بيني به كام دشمن |
گويند اميد به كه خورده زر مانده و خاكسار مرده |
***
هر كه بر زير دستان نبخشايد به جور زبردستان گرفتار آيد .
نه هر بازو كه در وي قوتي هست ضعيفان را مكن بر دل گزندي |
به مردي عاجزان را بكشند دست كه درماني به جور زورمندي |
***
عاقل چو خلاف اندر ميان آيد بجهد و چو صلح بيند لنگر بنهد كه آنجا سلامت بر كرانست و اينجا حلاوت در ميان مقام را سه شش مي بايد وليكن سه يك مي آيد .
هزار بار چراگاه خوشتر از ميدان |
وليكن اسب ندارد به دست خويش عنان |
***
درويشي به مناجات درمي گفت يارب بر بدان رحمت كن بر نيكان خود رحمت كرده اي كه مر ايشان را نيك آفريده اي .
اول كسي كه علم بر جامه كرد و انگستري در دست جمشيد بود گفتندش چرا به چپ دادي و فضيلت راست راست گفت راست را زينت راستي تمام ست .
فريدون گفت نقاشان چين را بدان را نيك دار اي مرد هشيار |
كه پيرامون خرگاهش بدوزند كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند |
***
بزرگي را پرسيدند با چندين فضيلت كه دست راست را هست خاتم در انگشت چپ چرا مي كنند گفت نداني كه اهل فضيلت هميشه محروم باشند .
آنكه حظ آفريد و روزي داد |
يا فضيلت همي دهد يا بخت |
***
نصيحت پادشاهان كردن كسي را مسلم بود كه بيم سر ندرد يا اميد زر .
موحد چه در پاي ريزي زرش اميد و هراسش نباشد ز كس |
چه شمشير هندي نهي بر سرش بر اين ست بنياد توحيد و بس |
***
شاه از بهر دفع ستمكاران ست و شحنه براي خونخواران و قاضي مصلحت جوي طراران . هرگز دو خصم به حق راضي پيش قاضي نروند .
چو حق معاينه داني كه مي ببايد داد خراج اگر نگزارد كسي به طيبت نفس |
به لطف به كه به جنگ آوري به دلتنگي به قهر ازو بستانند و مزد سرهنگي |
***
همه كس را دندان به ترشي كند شود مگر قاضيان را كه به شيريني .
قاضي چو به روشت بخورد پنج خيار |
ثابت كند از بهر تو ده خربزه زار |
***
قحبه پير از نابكاري چه كند كه توبه نكند و شحنه معزول از مردم آزاري .
جوان گوشه نشين شير مرد راه خداست جوان سخت مي بايد كه از شهوت بپرهيزد |
* | كه پير خود نتواند ز گوشه اي برخاست كه پيرسست رغبت راخود آلت برنميخيزد |
***
حكيمي را پرسيدند چنديدن درخت نامور كه خداي عزوجل آفريده است و برومند هيچ يك را آزاد نخوانده اند مگر سرو را كه ثمره اي ندارد درين چه حكمت ست گفت هر درختي را ثمره معين است كه به وقتي معلوم به وجود آن تازه آيد و گاهي به عدم آن پژمرده شود و سرو را هيچ ازين نيست و همه وقتي خوش ست و اين ست صفت آزادگان .
بر آنچه مي گذرد دل منه كه دجله بسي گرت ز دست برآيد چو نخل باش كريم |
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد ورت ز دست نيايد چو سرو باش آزاد |
***
دو كس مردند و حسرت بردند يكي آنكه داشت و نخورد و ديگر آنكه دانست و نگرد .
كس نبيند بخيل فاضل را ور كريمي دو صد گنه دارد |
كه نه در عيب گفتنش كوشد كرمش عيبها فروپوشد |
***
تمام شد كتاب گلستان والله المستعان به توفيق باري عز اسمه درين جمله چنانكه رسم مولفان ست از شعر متقدمان به طريق استعارت تلفيقي نرفت .
كهن خرقه خويش پيراستن |
به از جامه عاريت خواستن |
غالب گفتار سعدي طرب انگيزست و طيبت آميز و كوته نظران را بدين علت زبان طعن دراز گردد كه مغز دماغ بيهوده بردن و و دود چراغ بي فايده خوردن كار خردمندان نيست وليكن بر راي روشن صاحب دلان كه روي سخن در ايشان ست پوشيده نماند كه در موعظه هاي شافي را در سلك عبارت كشيده است و داروي تلخ نصيحت به شهد ظرافت برآميخته تا طبع ملول ايشان از دولت قبول محروم نماند ، الحمد لله رب العالمين .
ما نصيحت بجاي خود كرديم گر نيايد به گوش رغبت كس يا ناظراً فيه سل بالله مرحمه و اطلب لنفسك من خير تريد بها |
* | روزگاري درين به سر برديم بر رسولان پيام باشد و بس علي المصنف واستغفر لصاحبه من بعد ذلك غفراناً لكاتبه |
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
جمعه 27,دسامبر,2024